#رومان_نگین_الماس
#قسمت_هفدهم
#نویسنده_فَریوش
بُغض را قُورت دادم و گفتم: نه چیزی نشده آقای داکتر، یکمی تو حرف بزن دلتنگ صدایت هستم.
به شدت دروازه اتاق باز شد و پدرم با اعصبانیت داخل شد تا خواستم که تماس را قطع کنم پدرم موبایل را از دستم گرفت و به دیوار زد و گفت: آقای داکتر کیست هاااا؟
آب دهانم را قُورت دادم و به سختی لب زدم: کسی نیست پدر.
سیلی محکمی به رویم زد و گفت: دروغ هم میگویی ها...
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که دوباره ادامه داد: قسم به ذات پاک الله اگر بیبینم کدام مشکلی در ازدواج من صورت بگيرد زنده ات نمیگذارم.
طرف موبایل رفت و با او را با خود گرفت و برگشت طرفم و با تهدید گفت: نبينم که کاری ازت سر بزند، اگر حرف مردم نبود همینجا کارت را خلاص میکردم.
طرفش دیدم و سکوت کردم از اتاق خارج شد اگر حرف مردم نبود مرا از بین میبُرد اما، نمیفهمید که من خیلی وقت میشود که مرده ام شاید نفس بکشم اما زندگی نمیکنم کاملاً یک مرده متحرک هستم کاش که حرف مردم نبود و مرا همینجا از بین میبُرد راحت میشدم دیگر این زندگی برایم معنایی نداشت وقتی تصميم زندگیام دست خودم نبود دیگر این زندگی بیمعنی بود اما بازم تلاش میکردم برای زندگی کردن زندگی....
دیگر اشکی هم برایم باقی نمانده بود خسته بودم دلم آغوش مادرم را میخواست مادری که خودش را راحت کرد و من را تنها گذاشت کاش که مرا هم با خود میبُرد به او دنیا با هم میرفتیم و به خدا از آدمهایی این دنیا شکایت میکردیم از ناعدالتی هایی شان میگفتیم از زندگی سیاه خود میگفتیم یاد قصه هایی مادرم افتادم روزی خوبی در خانه پدرش هم ندید دقیقاً مثل من توان گناه برادران خود را داد و بعد در خانه شوهر خود هم یک روز خوش ندید و آخر هم خودش را راحت کرد.
یادم میآید وقتی برایم از ازدواج اش همراه پدرم گفت: برادران برادر پدرت را یعنی کاکایت را کشتند و من قربانی گناهان اونا شدم.
چقدر زندگی ما زن ها دردآور است در اینجا بیبینم این مردم خدا را میشناسند؟ از خدا و او دنیا ترس دارند یا خیر...؟
شاید از ترس خدا و جهنم نماز بخوانند و روزه را به سختی تحمل کنند اما، هیچوقتی به رفتار شان توجه نکردند حتا به نام دین و اسلام ظلم کردند....
خسته از فکر کردن روی جایم دراز کشیدم و به سقف زُل زدم در این جمعه قرار بود که نکاح ما باشد نکاح ام با اونی که حتا نامش را نمیفهمم و حتا به یک نگاه هم ندیدمش باید چیکار میکردم تا خودم را از این حالت نجات میدادم...؟
فکر نکنم که کاری از دستم ساخته باشد فقط دلم مرگ را میخواست راه نجاتم مرگ بود، مرگ بود که میتوانست مرا از این حالت نجات بدهد چشمهایم را بستم و با خود لب زدم؛ خدایا دلم آغوش تو را میخواهد...
دَر اتاقم باز شد و پدرم داخل آمد با اعصبانیت طرفم میدید بنظر او من گناهی بزرگی را مرتکب شده ام اما از گناه خود نمیفهمید.
با اعصبانیت گفت: حالا چند نفر میآید تا برایت لباس بیارن چای و همهچی را آماده بساز.
فقط سرم را تکان دادم و مستقیم رفتم به طرف آشپزخانه همهچی را آماده ساختم و منتظر آمدن شان ماندم...
صدائی زن ها بود رفتم به استقبال شان چند دختر بود با چند زن برای شان چای ریختم و رفتم در گوشهای نشستم همه شان با هم میگفتند و میخندیدن همه خوشحال بود جز من...
از حرف زدن هایشان فهمیدم که فردا نه پس فردا نکاح مان است.
چقدر زود بود فکر میکردم چهار روز بعدی باشد اما پدرم عجله داشت پوزخندی زدم وقتی یکی را به حیث همسر انتخاب میکنی از جان خود کرده بیشتر او را دوست میداشته باشی و متعهد به رابطه تان میباشی اما پدرم من این چیزا ها سرش نمیشد فقط و فقط در فکر خود بود و بس...
یعنی قرار بود اونا یک دختر خود را بدهند؟
قرار است مثل من یک دختری دیگر هم بدبخت شود...
چقدر برایشان ساده بود این چيزها دقیقاً مثل داد و گرفت یک شئ بیارزش...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤@Dastanhayiziba❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯