زنده بودن برای من سخته. همهچیز درد آوره، همهچیز طاقتفرساست، همهچیز خستهکنندست. خستم. خستمه. از همهچیز و از خودم خستم. نه اونقدر زندهام که زندگی کنم، نه اونقدر مردهام که تموم شده باشم. فقط هستم. صرفاً وجود دارم، مثل یه سایه. همهچیز رو بیشتر از اون چیزی که باید، حس میکنم. مثل لحظات پایانی یه اتفاق بزرگ که میدونی چیزی داره تموم میشه، اما نه میتونی رهاش کنی، نه میخوای ادامه بدی. نه میخوام برم، نه میخوام بمونم. انگار دارم به ریسمان زندگی چنگ میزنم، دستوپا زدن توی ریسمانی که نه میشکنه، نه نجاتت میده. یه تنهایی عمیق توی وجودمه. انگار همه یه چیزی دارن ولی من خودمم رو هم ندارم. حسم شبیه کسیه که به اقیانوس خیره شده و میدونه تو عمقش چیزی جز سکوت نیست. یا مثل کسی که توی فضا، بین تاریکیها معلق مونده و آرومآروم توی سیاهچالهای فرو میره. یا شاید شبیه کسی که روی پشتبوم ایستاده و داره به پایین نگاه میکنه، ولی کاری نمیکنه، فقط ایستاده. تنها. توی این تاریکی و سکوت، گاهی فکر میکنم که شاید این انتظار برای چیزی که هیچوقت نمیاد، خود مجازات منه. من اینجا موندم، تنها و معلق، تا به آرومی به بخشی از این خلأ تبدیل بشم. شاید من برای این دنیا نبودم، شاید این دنیا برای من نبود. شاید قرار بود هیچوقت پیدا نشم، هیچوقت دیده نشم. شاید بودن من، فقط یه اشتباه کوچیک بود که دیر یا زود، خودش رو تصحیح میکنه.
being mentally unstable is weird but also funny. i can go through tough shit and stay calm but now here i am having a mental breakdown over losing my favourite pen.
یک روزی در آینده روشنی که گفتی میبینی؛ من هم عینک آفتابی سیاهم رو میزنم و یادت رو میارم. شاید اونروز، روزی باشه که گفتی غمها رفتن و دیگه روز غمگینی نیست.