🌺

#مدافع_حرم
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@Chadorihay_bartarPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
فقط یک عده باور دارند...
ڪه فرشته ها روی زمین هم
وجود دارند...
و آن عده ...
دختر چادری ها...
همان فرشته های روی زمین😌♥️
#مدافع_حرم_زینب_نیستم
#مدافع_حریم_زینبم

@chadorihay_bartar
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿

❂○° #جانم_می‌رود °○❂

🔻 قسمت صدو سی و پنجم

مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!
شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.
شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.

ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!

شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.
ــ باشه اومدم!
شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.
ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه.
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد.
ــ مواظب خودت باش!
ــ باشه برو!
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد.

مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد.
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...
حق؛ رزق و روزیمونو...
تو؛ روضه میرسونه...
عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن...
عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن...
عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن...

کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی...
کاش میشد ، شبیه حجت اسدی...
رو قلبم ، مهر شهادت میزدی...

نغمه ی لبات، اعتقاد ماست...
راه سوریه، راه کربلاست...

کلنا فداک......

صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند.
احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده...
آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند.
به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بو‌د.
مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود.
او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود.

من ، خاک پاتم آقا...
باز ، مبتلاتتم آقا...
حرف دلم همینه...
هر شب ، گداتم آقا...

( عشق یعنی ، محافظ علم باشم...
عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم...
عشق یعنی ، #مدافع_حرم باشم... ) 2

نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ...
نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ...

کلنا فداک ......

دل خورده باز، به نامت...
هر شب میدم، سلامت...
شاهم تا وقتی که من...
هستم بی بی، غلامت...

( عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین...
عشق یعنی ، میون بین الحرمین....
عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...) 2

من خداییم ... باز هواییم ...
از عنایتت ... #کربلاییم ...

کلنا فداک ......

نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت.
مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد!
نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت.
به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت.
مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد.
احساس خودخواهی او را آزار می داد.
آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم...



✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری

@chadorihay_bartar
🔸بابا چیزی نشده رنگ همه پریده
همش #فیلم بود!
تیاتر بود آقا، داعشی در کار نبود، همه عینه #نقی_معمولی بازیگر بودن!
جلوی دوربین فیلم #بازی میکردن!
پشت دوربین هم #سیروس_مقدم اشاره میکرد کات میکردن، همه عوامل فیلم کنار هم چایی میزدن🍉
اون لگد هم اصلاً نخورد 👞
پشت تلفن هم کسی نبود که بیاد سراغ بچه ها!
همش فیلم بود!
اما واقعیت ماجرا میدونی کجاست؟
واقعیت ماجرا، تو بیابون های تنف و تلعفعر بود، اون جایی که محسن #حججی رو زنده و زخمی و تشنه گرفتن!😔
و این #بسیجی خمینی مثل شیر شرزه تو چشم های دواعش نگاه میکرد و مرگ رو به سخره گرفته بود!
واقعیت ماجرا #خانطومان بود و لشگر 25 کربلا که 16 نفر از رعنا ترین جوانان این مملکت، که بعضی ها، تازه داماد بودن مثل برگ پاییزی رو زمین ریختند! 😞
واقعیت ماجرا رو باید از خانواده #شهدا، از و همسر و مادر #شهید حججی پرسید که وقتی عکس جوون رعناشونو، تو چنگال #داعش دیدند، خنجر کفر و رو پهلوی جوونشون دیدن چی بهشون گذشت!
اونجا دیگه فیلمنامه و کارگردان نبود که کات بده!
سکانس یک بار فیلمبرداری میشد اونم توسط خود خدا!
واقعیت ماجرا رو باید از #همسر شهید حاج عباس عبداللهی پرسید که وقتی فیلم دوره کردن پیکر شهیدش توسط داعش رو دید چی بهش گذشت! 😭
واقعیت ماجرا رو باید از همسر #شهید_اسکندری پرسید که وقتی #سر شوهرش رو روی نیزه دید چه حالی شد!🚩
واقعیت ماجرا رو باید از اون نو عروسی پرسید که دو هفته قبل تو خرید عروسی بود و حالا باید بندهای کفنو باز کنه تا مَردش رو برای آخرین بار ببینه!
واقعیت ماجرا رو باید سالها بعد از نوزاد چند ماهه #شهید_بلباسی پرسید که از چهار ماهگی یتیم شدن یعنی چی!
واقعیت ماجرا رو باید از دختر بچه های شهدای #مدافع_حرم پرسید که از الان تا شب عروسی باید ماکت بابا شونو بغل کنن!
واقعیت ماجرا رو باید از همسر تازه عقد کرده #شهید_سیاوشی شنید که ماشین عروسش کنار مراسم تشییع شوهرش پارک بود!

🔻پسر جون اینا همش الکی بود!
فیلم اصلی رو مدافعان حرم زینب کبری(س) بازی کردند که فیلمشون تو عرش اعلی اکران خصوصی بود برای خود خدا، فرش قرمز شونم با خونشون رنگین شد و جایزه بهترین #بازیگر مرد هم از دست های حضرت زهرا گرفتن!
آره داداش
اینا همه فیلمه!
#قهرمان های اصلی جای دیگه ان!
اگه نبودن مدافعان حرم، لباس و روسری ناموس خیلی از این #روشنفکر ها سر کلاشینکف بود!


@Chadorihay_bartar
• …روز پدر مبارک… •

لطفا آرامتر جشن بگیرید؛
بعضی ها بی #بابا شده اند ،
تا سایه پدرانمان روی سرمان باشد...!

شادی روح همه شهدا، بویژه شهدای #مدافع_حرم صلوات
More