🌺

#قسمت_سی_پنجم
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@Chadorihay_bartarPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_سی_پنجم
.
.
.
همونجوری ایستاده بودم که مامان با چشم ابرو اشاره کرد برم جلو
خودمو جمع و جور کردم رفتم سمت در
اول یه خانوم چادری تقریبا همسن سال مامان اومد داخل با مامان احوال پرسی کرد وقت انالیز کردنشو نداد یهو منو کشید تو بغلش
_ماشالا هزار ماشلا چه خانومی هستی عروس گلم

اووووه این چی میگه😐😐
خودمو از بغلش کشیدم بیرون با یه لبخند مصنویی ازش تشکر کردم

بعد حاج حاظم اومد داخل یه مرد تپل و کوتاهِ با موهای جوگندمی و محاسن بلند میخورد از بابا سنش بیشتر باشه قشنگ معلومه از این حاج اقاهاست🙄
یه نگاه ریزی به سرتا پای من کرد انگار اومده بازار خرید ایششش
بعد از احوال پرسی با حاجشون
آقا داماد وارد شد😂😂

یه دسته گلِ بزرگ دستش بود پراز گلای رز سرخ و سفید ذوق کردم😂 گل رز دوست دارم خب
اخ محو گلا بودم یادم رفت دامادو آنالیز کنم
قدش برعکس حاجیشون بلند بود
هیکلش پر بود
سلام کردو گلُ گرفت سمت من
نگاهه بابا کردم با اشاره گفت بگیر

نگاهم افتاد تو صورتش
اوووووف چقدر برادره😐😐
از علی و حسین بدتره که این
تشکر کردم گلو گذاشتم رو میز

حاج خانوم که نمیدونم اسمش چیه صدام زد
_حلما جون بیا بشین پیش خودم ببینمت😍

اومده سینما انگار😕😕

نشستم کنارش مامانم این سمتم نشسته بود

بابا و حاج کاظم و دومادبرادر هم روبه روی ما نشسته بودن

داداشمم حسابی کدبانو شده ها مشغول پذیراییه😂😂😍

آقای داماد ساکت نشسته بود سرشم پایبن بود حسابی فکر کنم فرشامون جذبش کرده😂

باباهم با حاجی مشغول صحبت بودن


خانومِ که فهمیدم اسمش زهرا خانومه
یه نفس مشغول سوال پرسیدن از من بود
مامانم که میدونست من الانه که قاطی کنم زودتر از من جوابشو میداد😂

زهراخانوم_حلما جون درس که نمیخوای بخونی دیگه؟

حلما_😐دربارش فکرنکردم شاید بعدا بخوام ادامه بدم
اصلا حس خوبی نداشتم از حضور تو این جمع آدمای بدی نیستنا ولی انرژی مثبتی بهم نمیدن حس میکنم دارن بهم تحمیل میکنن و من از این حس بی زارم😭😩😩

حاج کاظم_خب اگه شما اجازه بدین آقا داماد برن با عروس خانم چند کلمه ای حرف بزنن بلاخره میخوان یه عمر باهم زندگی کنن

بابا_ بله حتما دخترم پاشید برید حیاط بااقا‌یاسر حرفاتونو بزنید

اههه من چه حرفی دارم اخه قرار بود یه مهمونی ساده باشه ها شد خواستگاری رسمی

باشه ای گفتم بدون این که به یاسر نگاه کنم به سمت حیاط رفتم اونم دنبالم راه رفتاد
کنار باغچمون یه سری صندلی بود نشستم رو یکدوم از اونا اونم نشست روبه روم
چقدرم مظلومه😂😂

حلما_خب اگه صحبتی دارید بفرماید گوش میدم

یاسر_اول شما بفرماید

نازشی پسر چقدر معدبی تو😁

حلما_خب راستش من حرفی ندارم

یاسر_😳مگه میشه ؟

حلما_بله خب حالا که شده
شما بفرماید🤔🤔

یاسر_میتونم یه سوال ازتون بپرسم

حلما_بله میتونید
😂😂
یاسر_به اصرار خونواده قبول کردین این مراسم رو؟

حلما_😐شماازکجا فهمیدین؟

یاسر_خب وقتی میگید حرفی ندارین یعنی کلا مخالفید دیگه
_جسارتا یه سوال دیگه چرا مخالفید؟


چی میگفتم😐😐
انصافا پسر ایدآلیه درسته مذهبیه ولی
مامان همیشه میگه مرد هر چقدر باایمان تر باشه به زنو زندگی اهمیت بیشتری میده بااین حرفش مخالفت میکردم اما دروغ چرا تهه دلم تاییدش میکنم فقط نمیتونم به عنوان همسر خودم قبول کنم یه آدم مذهبی رو ...
بعد اون حسی که فکر میکردم عشقِ نمیتونم به کسی فکر کنم همش یه حسی مانع میشه این خیلی اذیتم میکنه ولی چاره ای براش ندارم
الانم که بحث ازدواج شده دلیل مخالفتم اینه که دلم میخواد عشق رو تجربه کنم و ازدواج کنم از یه طرف دیگه هم از آدمای خیلی مذهبی خوشم نمیاد نه این که خوشمم نیاد نمیتونم درکشون کنم اینم اینجوری که از شواهد پیداست خیلی برداره
ای وای خاک برسرم الان میگه این دختره خله زل زدم بهش همینجور فکر میکنم

خودمو جمع و جور کردم
حلما_راستش من الان امادگی ازدواج ندارم
یعنی هنوز خودمو پیدا نکردم چه برسه بخوام برای زندگی مشترک تصمیم بگیرم

یاسر_بله کاملا متوجه شدم😊

حلما_ممنون که درک کردین
میشه یه خواهشی کنم😐

یاسر_بفرماید

_اگه میشه بگید شما بگید باهم به تفاهم نرسیدیم

یاسر_😂باشه خیالتون راحت

دیگه حرف خاصی زده نشد
رفتیم داخل
بعد کلی تعارف عزم رفتن کردن
قرار شد رفتن بگه که به تفاهم نرسیدیم اینام بیخیال من بشن
.
.
.

@chadorihay_bartar
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_پنجم

_غرق در افکارم بودم که یدفعه
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم
باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم

_چشم
اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ.

_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا

_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود  یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے

_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ...
کمدمو باز کردم  یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم

_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود

_یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم

_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند

_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد

_از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد

_بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند
مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد

_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ.
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم

_مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد
احساس آرامش خاصے داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما
خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ

_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...

👀داستان ادامه دارد😰🏃🏻


@chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_سی_پنجم


نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت طول کشیده ، اما هنوز جایی روبه روی ضریح خودم را چسبانده ام به کنج دیوار و اشک می ریزم .دست پر آمده ام ، پر از غم و درد و ناامیدی ...
اما امیدوارم در عین حال .دلم معجزه ای را می خواهد که سمیه از آن حرف می زند . چشم باز کردنه دوباره ی حمید را ... برگشتنش به زندگی .کما کشنده است ،هم برای من هم او ... این انتظار همه را نابود کرده .
خدا را صدا می زنم ، یکبار ،صدبار ، هزاربار ...
"خدایا هیچ وقت توی زندگی انقدر مستاصل نبودم ، دوای درد می خوام ، خدایا صبر بده بهم ، به من ، به مادرش ... خدایا حمید نباید اینجوری بمونه ،نباید این شکلی بره ... حمید مرد خوابیدن و آروم پر کشیدن نیست ، دلش می شکنه اگه دوباره لباس رزم نپوشه ...
اومدم نذر کنم برای سلامتیش ، میخوام مدافع حرم بمونه ، دوباره از خودت حمیدم رو می خوام ،از حضرت زینب ... شفاشو بده .."
دلم شکسته تر از این روزها نبوده تابحال ، می دانم این خواسته ی خود حمید هم هست.
هرچه بیشتر درددل می کنم آرام تر می شوم ،
هرچند دقیقه یکبار به صفحه ی تاریک گوشی نگاهی می کنم ، انگار ایمان دارم به پاسخ معجزه ای که طلب کرده ام ! دلم گواه خوب می دهد ... بلاخره بعد از کلی نذر و نیاز و عبادت و التماس به درگاه خدا ، بلند می شوم و با دلی که حالا به سختی جدا می شود از این مکان مقدس و دوست داشتنی ،بیرون می روم .

دیر وقت شده برای رفتن به بیمارستان ، اما تاب اینهمه دوری را ندارم .سمیه را به اصرار می فرستم خانه و خودم راهی می شوم .امشب باید کنار حمید بمانم ، مثل تمام شب های قبل ...
به قول مادر ، انگار استخوان سبک کرده ام و حالم بهتر شده.
صدای پایم در راهروی سفید بیمارستان می پیچد ، ذکر همیشگی را زیرلب تکرار می کنم و پشت شیشه می ایستم
"یا من اسمه دوا و ذکره شفا ..."
لبخند می زنم به چهره ی زیر اکسیژنش و آرام می گویم :
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هربار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد! 
قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی!؟ قرار نشد...
 
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_سی_پنجم


نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت طول کشیده ، اما هنوز جایی روبه روی ضریح خودم را چسبانده ام به کنج دیوار و اشک می ریزم .دست پر آمده ام ، پر از غم و درد و ناامیدی ...
اما امیدوارم در عین حال .دلم معجزه ای را می خواهد که سمیه از آن حرف می زند . چشم باز کردنه دوباره ی حمید را ... برگشتنش به زندگی .کما کشنده است ،هم برای من هم او ... این انتظار همه را نابود کرده .
خدا را صدا می زنم ، یکبار ،صدبار ، هزاربار ...
"خدایا هیچ وقت توی زندگی انقدر مستاصل نبودم ، دوای درد می خوام ، خدایا صبر بده بهم ، به من ، به مادرش ... خدایا حمید نباید اینجوری بمونه ،نباید این شکلی بره ... حمید مرد خوابیدن و آروم پر کشیدن نیست ، دلش می شکنه اگه دوباره لباس رزم نپوشه ...
اومدم نذر کنم برای سلامتیش ، میخوام مدافع حرم بمونه ، دوباره از خودت حمیدم رو می خوام ،از حضرت زینب ... شفاشو بده .."
دلم شکسته تر از این روزها نبوده تابحال ، می دانم این خواسته ی خود حمید هم هست.
هرچه بیشتر درددل می کنم آرام تر می شوم ،
هرچند دقیقه یکبار به صفحه ی تاریک گوشی نگاهی می کنم ، انگار ایمان دارم به پاسخ معجزه ای که طلب کرده ام ! دلم گواه خوب می دهد ... بلاخره بعد از کلی نذر و نیاز و عبادت و التماس به درگاه خدا ، بلند می شوم و با دلی که حالا به سختی جدا می شود از این مکان مقدس و دوست داشتنی ،بیرون می روم .

دیر وقت شده برای رفتن به بیمارستان ، اما تاب اینهمه دوری را ندارم .سمیه را به اصرار می فرستم خانه و خودم راهی می شوم .امشب باید کنار حمید بمانم ، مثل تمام شب های قبل ...
به قول مادر ، انگار استخوان سبک کرده ام و حالم بهتر شده.
صدای پایم در راهروی سفید بیمارستان می پیچد ، ذکر همیشگی را زیرلب تکرار می کنم و پشت شیشه می ایستم
"یا من اسمه دوا و ذکره شفا ..."
لبخند می زنم به چهره ی زیر اکسیژنش و آرام می گویم :
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هربار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد! 
قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی!؟ قرار نشد...
 
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar