گاهگاهی که دلم میگیرد پیش خود میگویم آنکه جانم را سوخت یاد میآرد از این بنده هنوز؟ گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت... سالها هست که از دیدهی من رفتی، لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز...
من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگیست من چه میدانستم هیبت باد زمستانی هست من چه میدانستم سبزه میپژمرد از بی آبی سبزه یخ میزند از سردی دی من چه میدانستم دل هر کس دل نیست قلبها ز آهن و سنگ قلبها بیخبر از عاطفهاند