➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 28
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخے را باز ڪرد و گفت: «ڪوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، ڪه دنبالمان آمده بود، به در مے ڪوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایے قایم ڪنیم.»
خدیجه تعجب ڪرد: «چرا قایم ڪنیم؟!»
خجالت مے ڪشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عڪس صمد را ببیند، فڪر مے ڪند من هم به او عڪس داده ام.»
ایمان دوباره به در ڪوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز ڪنید ببینم.»
با خدیجه سعے ڪردیم عڪس را بڪَنیم، نشد. انگار صمد زیر عڪس هم چسب زده بود ڪه به این راحتے ڪنده نمے شد. خدیجه به شوخے گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عڪس. چقدر از خودش متشڪر است.»
ایمان، چنان به در مے ڪوبید ڪه در مے خواست از جا بڪند. دیدیم چاره اے نیست و عڪس را به هیچ شڪلے نمے توانیم بڪنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایے ڪه گوشه اتاق و روے هم چیده شده بود، قایمش ڪردیم. خدیجه در را به روے ایمان باز ڪرد. ایمان ڪه شستش خبردار شده بود ڪاسه اے زیر نیم ڪاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسے ڪرد و بعد گفت: «پس ڪو چمدان. صمد براے قدم چے آورده بود؟!»
.
.
#ادامه_دارد ✅✅✅#دخترشینا 🦋#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟@chadorihay_bartar