🌺

#ڪپےتنهاباذڪرصلوات
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 37 ـ اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.» همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته…
ـ
📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 38
ـ

همان شب فڪر ڪردم هیچ مردے در این روستا مثل صمد نیست. هیچ ڪس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تڪیه گاهم باش. من گوش مے دادم و گاهے هم چیزے مے گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلے چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهاے من و دلتنگے هاے خودش، از اینڪه به چه امید و آرزویے براے دیدن من مے آمده و همیشه با ڪم توجهے من روبه رو مے شده، اما یک دفعه انگار چیزے یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینڪه آمده بودے رختخواب ببری!»
راست مے گفت. خندیدم و پتویے برداشتم و رفتم توے آن یڪے اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهاے دیگرم هم توے حیاط بودند. ڪشیک مے دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توے حیاط و از زن برادرهایم تشڪر ڪرد و گفت: «دست همه تان درد نڪند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده مے روم دنبال ڪارهاے عقد و عروسی.»
وقتے خداحافظے ڪرد، تا جلوے در با او رفتم. این اولین بارے بود بدرقه اش مے ڪردم....
.
.
.
#ادامه_دارد
#دخترشینا 🌈
#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟

@chadorihay_bartar
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 27 ـ انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم…

📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 28


لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخے را باز ڪرد و گفت: «ڪوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، ڪه دنبالمان آمده بود، به در مے ڪوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایے قایم ڪنیم.»
خدیجه تعجب ڪرد: «چرا قایم ڪنیم؟!»
خجالت مے ڪشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عڪس صمد را ببیند، فڪر مے ڪند من هم به او عڪس داده ام.»
ایمان دوباره به در ڪوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز ڪنید ببینم.»
با خدیجه سعے ڪردیم عڪس را بڪَنیم، نشد. انگار صمد زیر عڪس هم چسب زده بود ڪه به این راحتے ڪنده نمے شد. خدیجه به شوخے گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عڪس. چقدر از خودش متشڪر است.»
ایمان، چنان به در مے ڪوبید ڪه در مے خواست از جا بڪند. دیدیم چاره اے نیست و عڪس را به هیچ شڪلے نمے توانیم بڪنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایے ڪه گوشه اتاق و روے هم چیده شده بود، قایمش ڪردیم. خدیجه در را به روے ایمان باز ڪرد. ایمان ڪه شستش خبردار شده بود ڪاسه اے زیر نیم ڪاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسے ڪرد و بعد گفت: «پس ڪو چمدان. صمد براے قدم چے آورده بود؟!»
.
.


#ادامه_دارد
#دخترشینا 🦋
#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟
@chadorihay_bartar
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 23 ـ وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو…
ـ
📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 24
ـ

گفتم: «خیلے حرف مے زند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر ڪن تو ڪه از لاڪت درآیے و رودربایستے را ڪنار بگذارے، بیچاره اش مے ڪنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخے را باز ڪرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد مے خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود ڪه آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشڪر ڪرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره ڪرد بروم و بقچه را باز ڪنم. با اڪراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز ڪردم. چندتایے بلوز و دامن و پارچه لباسے بود، ڪه از هیچ ڪدامشان خوشم نیامد. بدون اینڪه تشڪر ڪنم، همان طور ڪه بقچه را باز ڪرده بودم، لباس ها را تا ڪردم و توے بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روے خودش نیاورد. مادرم هے لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره ڪرد تشڪر ڪنم، بخندم و بگویم ڪه قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزے نگفتم. بُق ڪردم و گوشه اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را براے او تعریف ڪرده بود. چند روز بعد، صمد آمد.

.
.
.
#دخترشینا 🌸🍃
#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟

@chadorihay_bartar
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 18 ـ فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق…
ـ
📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 19
ـ

دارد؟! خانواده خوب ندارد ڪه دارد. پدر و مادر خوب ندارد ڪه دارد. امسال ازدواج نڪنے، سال دیگر باید شوهر ڪنے. هر دخترے دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه ڪسے بهتر از صمد. تو فڪر مے ڪنے توے این روستاے به این ڪوچڪے شوهرے بهتر از صمد گیرت میآید؟! نڪند منتظرے شاهزاده اے از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توے قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبے است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. ڪارے نڪن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت مے گویند حتماً دختره عیبے داشته و تا عمر دارے باید بمانے ڪنج خانه.»
با حرف هاے زن برادرم ڪمے آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توے حیاط. از چاه برایم آب ڪشید. آب را توے تشتے ریخت و انگار ڪه من بچه اے باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم مے مردم. دست و پایم یخ ڪرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزے روے سرم انداخت. همه دست زدند و به ترڪے برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسے نداشتم. انگار نه انگار ڪه داشتم عروس مے شدم. توے دلم خداخدا مے ڪردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین ڪه پدرم دستے روے سرم بڪشد، غصه ها و دلواپسے هایم تمام مے شود.

#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟

@chadorihay_bartar
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 15 ـ مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن…
ـ
📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 16
ـ

مے گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهاےم غر مے زدند و مے گفتند: «ما از قدم ڪوچک تر بودیم ازدواج ڪردیم، چرا او را شوهر نمے دهید؟!» پدرم بهانه مے آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینڪه مے دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. مے دانستم به خاطر علاقه اے ڪه به من دارد راضے نمے شود به این زودے مرا از خودش جدا ڪند؛ اما مگر فامیل ها ڪوتاه مے آمدند. پیغام مے فرستادند، دوست و آشنا را واسطه مے ڪردند تا رضایت پدرم را جلب ڪنند.
ےڪ سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمے دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهاے فامیل بے خبر به خانه مان آمدند. عموے پدرم هم با آن ها بود. ڪمے بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توے اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توے حیاط، زیر یڪے از درخت هاے سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و ڪسے مرا نمے دید؛ اما من به خوبے اتاقے را ڪه مردها در آن نشسته بودند، مے دیدم. ڪمے بعد، عموے پدرم ڪاغذے از جیبش درآورد و روے آن چیزے نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت ڪردند.»

#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟

@chadorihay_bartar
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 12 ـ بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!» با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم…
ـ
📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 13
ـ

نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهاے اول برایم خیلے سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقے سحرها بیدار مے شدم، سحرے مے خوردم و روزه مے گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش ڪه بقالے داشت. بعد از سلام و احوال پرسے گفت: «آمده ام براے دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید ڪه گل هاے ریز و قشنگ صورتے داشت از لابه لاے پارچه هاے ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز ڪرد و آن را روے سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را براے من دوخته بودند. از خوشحالے مے خواستم پرواز ڪنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوے نامحرم چادر سرت ڪنے، باشد باباجان.»
آن روز وقتے به خانه رفتم، معنے محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین ڪه ڪسے به خانه مان مے آمد، مے دویدم و از مادرم مے پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم ڪلافه مے شد. به خاطر همین، هر مردے به خانه مان مے آمد، مے دویدم و چادرم را سر مے ڪردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنے نداشت. حتے جلوے برادرهایم هم چادر سر مے ڪردم.

#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟

@Chadorihay_bartar
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 7 ـ دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه…
ـ
📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 8
ـ

فصل اول
پدرم مریض بود. مے گفتند به بیمارے خیلے سختے مبتلا شده است. من ڪه به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتے و بهبودے پدر مے دانستند. عمویم به وجد آمده بود و مے گفت: «چه بچة خوش قدمے! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، ڪه همه یا خیلے بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج ڪرده، سر خانه و زندگے خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزڪرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یڪے از روستاهاے رزن زندگے مے ڪردیم. زندگے ڪردن در روستاے خوش آب و هوا و زیباے قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه هاے روستایے را زمین هاے ڪشاورزے بزرگے احاطه ڪرده بود؛ زمین هاے گندم و جو، و تاڪستان هاے انگور.
از صبح تا عصر با دخترهاے قدّ و نیم قدِ همسایه توے ڪوچه هاے باریک و خاڪے روستا مے دویدیم. بے هیچ غصه اے مے خندیدیم و بازے مے ڪردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایے ڪه خودمان با پارچه و ڪاموا درست ڪرده بودیم، مے رفتیم روے پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازے هایم را توے دامنم مے ریختم، از پله هاے بلند نردبان بالا مے رفتیم و تا شب مے نشستیم روے پشت بام و خاله بازے مے ڪردیم.

#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟

@Chadorihay_bartar