🌺

#قسمت_سی_ششم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_سی_ششم

.
.
.

اخیش راحت شدم
احساس میکردم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده😊😊
حسابی سرحال بودم


مامان_خب دخترم
چطور بود؟🤔
دیدی چه پسر اقا و باشخصیتی بود
هزار ماشاالله😍

_خدا ببخشه به مادرش
اوهوم پسر خوبی بود😊😊

مامان_ یعنی خوشت امد ازش؟

اخ اخ داشتم خراب کاری میکردم
حتما مامان فکر کرده چون خوشم امد ازش خیلی سرحالم باید یه جور جمش کنم

_ببین مامان جان
آره پسره خوبیه🙄🙄🙄
ممکنه آرزو هر دختری باشه
ولی ما خیلی با اختلاف نظر داشتیم
خودش هم متوجه شد فکر کنم اصلا از من خوشش هم نیومد

مامان_ معلوم نیست چی به پسر مردم گفتی که این جور خیالت راحته😕😕
یادت باشه همیشه موقعیت هایی مثل این پیش نمیاد
هم پسره هم خانوادش مورد تایید ما بود

_ مامان من قبلا حرف هامو زده بودم
لطفا دیگه در مورد بحث نکنیم😣
من میرم با اجازه


وقتی اصرار داشتم نیان جلو به خاطر همین چیزا بود دیگه
خداروشکر بابا چیزی نگفت
خیالم از یاسر هم راحت بود
به خانوادش بگه به تفاهم نرسیدیم کلا پرورندش بسته میشه
سرم پایین بود اصلا متوجه حسین نشدم که جلو در اتاقم وایستاده

_ وااای ترسیدم داداش
چه بی سر و صدا میای😐😐

حسین_ من صدات کردم خواهری انقدر تو خودت بودی نشنیدی

_آره حواسم نبود
بیا بشین
چیزی میخواستی؟

حسین _راستش امدم
یکم حرف بزنیم😊😌

_نگو که مامان تو رو فرستاده نصیحتم کنی😠
از یاسر خوب بگی پیشم

حسین اروم زد تو سرم و گفت: چه فکر های هم پیش خودت میکنی کوچولو
فکر کردی دست به یکی کردیم شوهرت بدیم؟

_آخه مامان خیلی از یاسر خوش اومد☹️

حسین_ پسره معقولی بود
ولی من از اول هم به مامان گفته بودم حلما آمادگی ازدواج نداره
بره دوباره برمیگرده خونه

_عههه داداش😐😐
حالا درسته من آمادگیشو ندارم
ولی دیگه این جوری ها هم نیست...

حسین_ باشه خانم کوچولو
حق با تو هست

__بله همیشه حق با منه😊

حسین_ خب حالا
2 دقیقه آروم بگیر
من اصلا نیومده بودم از امشب حرف بزنم

_ عه خب زودتر میگفتی برادر من
خب حالا زود بگو چیکارم داشتی که خیلی خستم
مامان امروز کلی ازم کار کشید

حسین_چند روز دیگه که محرم میشه
علی اینا مثل هر سال مراسم دارن

_آره زینب یه چیزایی گفت

حسین_ امسال تصمیم گرفتم برم کمکشون😍😍

_ هر سال میری عزیزم
برو سر اصل مطلب

حسین_ میخواستم بگم امسال تو هم میای؟
خانم موسوی پا درد داره
زینب خانم دست تنهاست
تو هم بیکاری خونه
حوصلت هم سر نمیره
چی میگی میای کمک؟

_نمیدونم والا
چی بگم

حسین_ قبول کن دیگه
همه هستیم
کار خیر هم هست

_ من تا حالا از این کارا نکردم
بنظرم سخت باشه

حسین_ حالا یه بار امتحان کن نخواستی دیگه برای کمک نیا

دیدم بد فکری هم نیست
به قول حسین ثواب هم داره هم اینکه به امام حسین حس خیلی خوبی دارم
باید با زینب حرف بزنم

حسین_ این سکوتت رو بله حساب کنم؟

_ باشه داداش
میام کمک😘😘
.
.
.


@chadorihay_bartar
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_ششم

_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد

_اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.
اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم
ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر  همہ صلوات فرستادند

_فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت  سفره ے عقد
دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے،درست مثل چشماے علے داشت.

_مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند

_هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ

_با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود.


_دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و  جارے کنہ
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت:
بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم

_"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم

_براے بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورمآیا وکیلم
همہ سکوت کرده بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود
چشمامو بستم
خدایا بہ امید تو
_سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
با اجازه ے آقا امام زماݧ،پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها
"بلہ"

_صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت.
با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع
"بلہ"

_فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالا و چادرمو  کشید عقب  و خیره بہ صورتم نگاه کرد
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندید.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنـ.

_متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم و گفتم:انشا اللہ
علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید

_بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم...

داستان ادامه دارد...

@chadorihay_bartar