🌺

#قسمت_اول1
Channel
Logo of the Telegram channel 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_اول1

مقدمه:
در این شهر پر از آشوب دلم پیش ڪسے گیر است
ڪه پابندم شود وقتے بداند عاشقش هستم
در دنیایے ڪه پر از بے رحمے هاست چقدر دلنشین است دوست داشتن ڪسے ڪه بوے خدا مے دهد. دوست داشتنے از جنس پر پرواز پرنده اے ڪه مقصدش خداست..
همان قدر نرم و نازڪ..
و همان قدر شڪننده..
به نام تو آغاز مے ڪنم ڪه نامت آرامش دل هاست


با آرامش موزاییک هاے خیابان را طے مے ڪرد و به محل قرارشان نزدیک تر مے شد.
دلش گرفته بود اما لبخند بر لب داشت. لبخندے ڪه انس عجیبے با لب هایش داشت. در شیشه اے را هل داد و وارد فضاے گرم ڪافه تریا شد. بوے عطر و دود و قهوه ترڪیب قشنگے شده بود. طندلے ڪوچک همیشگے اش را اختیار ڪرد و نشست.
دےر ڪرده بود. هے به ساعتش نگاه مے ڪرد و با نوڪ‌ڪفشش روے زمین ضربه مے زد.
بالاخره رسید و با قدم هاے تند سمت او آمد. با خنده همان طور ڪه آدامسش را در دهنش جا به جا مے ڪرد گفت: سلام خانم خانما چطور مطوری؟

_ علیک سلام ڪجایے معلوم هست؟ این جا ڪجاست من و آوردے به نظرت جاے من این جاست؟

مقنعه اش را عقب تر داد و گفت: اوه گیر نده تروخدا یک امروز رو امل بازے در نیار لیلی.

_ شهرزاد؟

از لحن تذڪرانه اش جا خورد و گفت: خیلخب بابا عصبے. آوردمت این جا ڪه دیگه سرت از ڪتابخونه و دانشگاه بیرون بیاد.

_ زود حرفت و بزن ڪلاس دارم.

_ اوه حالا یڪم دیر برسے چے میشه؟

با جدیت چادرش را به دست گرفت و گفت: من مثل تو بیخیال نیستم ڪلاسم برام مهم تره.

سپس برخواست و به سرعت از ڪافه خارج شد. شهرزاد به دنبالش دوید و صدایش زد.

_ لیلے؟ لیلے صبر ڪن.

لیلی برگشت سمت او و با عصبانیت گفت: هزار بار گفتم اسمم و تو خیابون جار نزن.

_ چت شده تو امروز؟ مرتضے چیزے گفته؟

_میشه بس ڪنے شهرزاد؟ من اصلا با اون حرف مے زنم ڪه بخواد ناراحتم ڪنه؟

_ بهتر بابا اون پسره اصلا لیاقت تو رو نداره.

لیلی آرام شد و دلش بے هوا برایش تنگ شد. چادرش را بالا ڪشید و گقت: شهرزاد چے مے خواستے بگی؟

_ دیروز مرتضے رو دیدم با یک دختره داشت حرف مے زد. سال بالایے بود جلو دانشگاه گل مے گفتن و گل مے شنیدن.

— خب ڪه چے؟ به من چه؟

_ دختره رو ‌مے شناسم عمرا اگه به خاطر خودش رفته باشه جلو. چشمش دنبال پول مرتضے است.

_ خب اینا رو چرا به من میگی؟

_ خواستم بدونے اون آقا مرتضے ڪه براے شما نامه فدایت شوم مے نویسه چشم و گوشش جاے دیگه مے جنبه. هه خیر سرش بچه هیئتیه.

لیلی بے تفاوت تر از همیشه گفت: براے من هیچے مهم نیست شهرزاد. خدافظ.

وقتی لیلے دور شد، شهرزاد پایش را روے زمین ڪوبید و گفت: اه این دفعه هم نشد.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_اول1

مقدمه:
در این شهر پر از آشوب دلم پیش ڪسے گیر است
ڪه پابندم شود وقتے بداند عاشقش هستم
در دنیایے ڪه پر از بے رحمے هاست چقدر دلنشین است دوست داشتن ڪسے ڪه بوے خدا مے دهد. دوست داشتنے از جنس پر پرواز پرنده اے ڪه مقصدش خداست..
همان قدر نرم و نازڪ..
و همان قدر شڪننده..
به نام تو آغاز مے ڪنم ڪه نامت آرامش دل هاست


با آرامش موزاییک هاے خیابان را طے مے ڪرد و به محل قرارشان نزدیک تر مے شد.
دلش گرفته بود اما لبخند بر لب داشت. لبخندے ڪه انس عجیبے با لب هایش داشت. در شیشه اے را هل داد و وارد فضاے گرم ڪافه تریا شد. بوے عطر و دود و قهوه ترڪیب قشنگے شده بود. طندلے ڪوچک همیشگے اش را اختیار ڪرد و نشست.
دےر ڪرده بود. هے به ساعتش نگاه مے ڪرد و با نوڪ‌ڪفشش روے زمین ضربه مے زد.
بالاخره رسید و با قدم هاے تند سمت او آمد. با خنده همان طور ڪه آدامسش را در دهنش جا به جا مے ڪرد گفت: سلام خانم خانما چطور مطوری؟

_ علیک سلام ڪجایے معلوم هست؟ این جا ڪجاست من و آوردے به نظرت جاے من این جاست؟

مقنعه اش را عقب تر داد و گفت: اوه گیر نده تروخدا یک امروز رو امل بازے در نیار لیلی.

_ شهرزاد؟

از لحن تذڪرانه اش جا خورد و گفت: خیلخب بابا عصبے. آوردمت این جا ڪه دیگه سرت از ڪتابخونه و دانشگاه بیرون بیاد.

_ زود حرفت و بزن ڪلاس دارم.

_ اوه حالا یڪم دیر برسے چے میشه؟

با جدیت چادرش را به دست گرفت و گفت: من مثل تو بیخیال نیستم ڪلاسم برام مهم تره.

سپس برخواست و به سرعت از ڪافه خارج شد. شهرزاد به دنبالش دوید و صدایش زد.

_ لیلے؟ لیلے صبر ڪن.

لیلی برگشت سمت او و با عصبانیت گفت: هزار بار گفتم اسمم و تو خیابون جار نزن.

_ چت شده تو امروز؟ مرتضے چیزے گفته؟

_میشه بس ڪنے شهرزاد؟ من اصلا با اون حرف مے زنم ڪه بخواد ناراحتم ڪنه؟

_ بهتر بابا اون پسره اصلا لیاقت تو رو نداره.

لیلی آرام شد و دلش بے هوا برایش تنگ شد. چادرش را بالا ڪشید و گقت: شهرزاد چے مے خواستے بگی؟

_ دیروز مرتضے رو دیدم با یک دختره داشت حرف مے زد. سال بالایے بود جلو دانشگاه گل مے گفتن و گل مے شنیدن.

— خب ڪه چے؟ به من چه؟

_ دختره رو ‌مے شناسم عمرا اگه به خاطر خودش رفته باشه جلو. چشمش دنبال پول مرتضے است.

_ خب اینا رو چرا به من میگی؟

_ خواستم بدونے اون آقا مرتضے ڪه براے شما نامه فدایت شوم مے نویسه چشم و گوشش جاے دیگه مے جنبه. هه خیر سرش بچه هیئتیه.

لیلی بے تفاوت تر از همیشه گفت: براے من هیچے مهم نیست شهرزاد. خدافظ.

وقتی لیلے دور شد، شهرزاد پایش را روے زمین ڪوبید و گفت: اه این دفعه هم نشد.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🔅بسم الله الرحمن الرحیم 🔅

#ناتمام_من 🌸

#قسمت_اول1

دستم از گرمای ظرف یکبار مصرف می سوزد ،اما محکم تر می چسبمش . نایلون بخار گرفته که اکبر آقا با کش دور ظرف بسته را باز می کنم .با دیدن روغن و دارچین روی حلیم دلم مالش می رود و لبخند تلخی می زنم .چقدر من با این حلیم و دارچین خاطره دارم ! دوباره غرق خاطرات می شوم .... انگار همین دیروز بود که صدای بمش را شنیدم :
"_حاج خانوم دارچینم بریزیم ؟
من که گوشه ی حیاط منتظر سمیه ایستاده و توی حال و هوای خودم بودم را غافلگیر کرد .متعجب سر بلند کردم و پرسیدم :
_با من بودین ؟
در کسری از ثانیه کاسه ی سفالی آبی رنگی که توی دستم بود را گرفت و بدون هیچ حرفی سمت دیگ وسط حیاط رفت .دهانم باز مانده و دستم روی هوا خشک شده بود ... باورم نمی شد که توی کاسه ای که قرار بود برای دکور سفره هفت سین استفاده کنیم داشت حلیم می ریخت ! کجا بود پس این سمیه ی خیر ندیده ؟پیرزنی هن هن کنان از کنارم رد شد و سطل خالی سفیدش را تحویل همان مرد جوان داد
_خوبی حمید جان ؟
سمیه طبق عادت با کشیدن گوشه ی چادرم اعلام حضور کرد ،تند و با کلافگی گفت :
_ببخشید دیر شد داشتم دنبال این سربندا می گشتم ،هی به مامان میگم دست به وسایل من نزن ها اما انگار نه انگار !
وقتی سکوت و حالت غریب چهره ام را دید ،همانطور که سربندها را به زور توی کیف پر از وسایلش جا می داد ،با چشم های ریز کرده و کنجکاو پرسید:
_چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟

نگاهم ناخوداگاه به سمت مرد جوان کشیده شد .با علی برادر سمیه دیگ را کج کرده بودند تا احتمالا حلیم تهش را جمع کنند .نمی دانم چقدر خیره مانده بودم اما با ضربه ی آرنج سمیه که به پهلویم خورد به خودم آمدم .
_چته فاطمه؟الهی بمیرم ...نکنه حلیم می خوای؟وایسا برم از مامان سهممون رو بگیرم زود میام .

دو سه دقیقه نگذشته بود، عطر دارچین که به مشامم خورد سر برگرداندم و دیدم دستان مردانه ای که دراز شده و ظرفی که حالا پر بود از حلیم نذری فاطمیه را ... ناخواسته لبخند زدم ...

#ادامه_دارد
#داستان_دنباله_دار
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar 🌹