🌺

#خاطره
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#زندگی‌_نامه_شهید_حسین_امیدواری

تاریخ تولد ؛ 1365/2/10
تاریخ شهادت ؛ 1394/10/21

محل شهادت؛حلب واقع در سوریه

شهید حسین امیدواری در شهرک ولیعصر تهران به دنیا آمد.

در سن 8سالگی به میدان معلم یافت آباد نقل مکان کردند و حسین عضو بسیج مسجد علی ابن موسی الرضا شدند و مدتی هم در کانون قرآن مسجد مشغول فعالیت شدند.

پس از کسب دیپلم علوم انسانی در سال 1385به خدمت سربازی رفتند.

در طول 2سال سربازی دو مرتبه سرباز نمونه معرفی شدند.پس از پایان سربازی مشغول به کار شدند.

در سال 1394متوجه شدند به سوریه نیرو اعزام می کنند و برای اعزام به سوریه ثبت نام نمودند.

در آخرین محرم زندگیش هم خادم هیئت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)در شادآباد شدند.

🌹هدیه به روح تمام شهدا صلوات🌹

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸

🌷🌷🌷

#خصوصیات_اخلاقی_شهید_امیدواری

در طول 29سال زندگی دنیایی در هر کاری سعی می کرد رضایت خدا را مد نظر داشته باشد.

و باغیرت،رئوف ،مظلوم پناه بود.اگر دست به کاری میزد سعی می کرد به بهترین نحو آن کار را به پایان برساند.

فردی خوشرو و خوش برخورد بود.اگر کسی به کمک نیاز داشت تا آنجایی که می توانست به کمک آنها می شتافت.

در کارهایش بسیار صبور بود. شوخ طبع بود در حالی که باعث شکستن عزت نفس کسی نمی شد.
(هرگز کسی را مسخره نمی کرد)

🌷🌷🌷
#پیاده_روی_اربعین
#نقل_قول

در سال 1391به پیاده روی اربعین رفتند.در حالی که با کاروان رفته بودند می گفتند سعی می کردم جدا از گروه حرکت کنم و مداحی گوش می دادم،اما آنجایی که پاهایم درد می گرفت به یاد بچه های امام حسین گریه می کردم،هر لحظه خود را در صحنه حرکت کاروان از کربلا به شام می گذاشتم و به یاد امام حسین و اهلش با گریه حرکت می کردم.

سال بعد می خواستند دو مرتبه عازم کربلا شوند،اما هزینه سفرش را به خانواده ای که نیازمند بودند تقدیم نمودند و همان شب خواب دیده بودند در کربلا مشغول زیارت می باشند.

#شهید_حسین_امیدواری

حرف های عجیب شب عملیات...

#خاطره_همرزم
#شهید_امیدواری

شب قبل ازعملیاتی که بچه ها شهید شدند ما در اتاق فکر داشتیم برای بچه هاپست هایی را مشخص می کردیم و به شهید مرتضی کریمی که فرمانده بود گفتم اسم امیدواری را در این عملیات ننویسیم چون خیلی مطمئن است که شهید می شود،

در همین افکار بودیم که ناگهان شهید امیدواری به داخل آمد و گفت اسم من را باید بنویسید نکند بگویید این شهید می شود و اسمم را ننویسید من باید بیایم.

این سخن او همه را متعجب کرد زیرا اصلا خبر نداشت که ما در چه فکری هستیم و کسی هم از اتاق خارج نشده بود تا به او اطلاع دهد.


🌷 @chadorihay_bartar 🌷
🌹بســـــم ربـــــ الشهـــــدا والصـــــدیقین🌹

#خاطره📝

‌ داشــتــــ رو زمیـــن با انگــشـتـــ☝️ چیــزی می نوشــتــــــ!🖋
رفتـــن🚶 جلــــو چنــــدیـــن متــــر؛
دیــــدن صــدبـــار💯 نـــوشتـــــه!

حسیــــــن...❤️
حسیــــــن...😭😭😭
حســــــین...

طوریــــــکه انــگشتـــش زخـــــــم شـــــده!😔
ازش پـــرسیــــدن:
حـــــاجــــی 😳چــــکـــار میــــکنــــی؟؟🤔

گــــفت:🗣
چـــــون میســــر نیستـــــــ مـــــن را کــــام او ...😍
عشــــــق بــــــازی میـــکنــــم بـــا نــــام او ...🌸

#شهیــدمجیدپــازوکــی🌹

🍃
@chadorihay_bartar
🌷هـو الـشَـهـیــد🌷
#خاطره: احترام‌بہ‌مادر

بهمون گفته بودن رضایت‌نامه والدین ببریم؛ برای سفر زیارتی به عتبات سوریه و دمشق، ولی مادرم اصلا راضی نمیشد!
خیلی ناراحت و گرفته بودم...
رفته بودم حوزه، پیش علی...
داشتم درد و دل میکردم، که بین حرف‌هام به مادرم حرفِ‌ناجور زدم!
(چون خیلی ناراحت بودم!)
زد تو گوشم...!
هیچ‌وقت یادم نمیره...
گفت مامانت هرچی هم باشه، هیچ‌وقت بهش بی‌احترامی و بی‌ادبی نکن!

یکمی که گذشت؛ علی اومد پیشم، کلی معذرت خواهی میکرد که تورو خدا ببخشید و
سعی میکرد منو بخندونه ، تا یجوری از دلم درآره!
کاش الآن هم بودی و
یه چک میزدی و
میگفتی بیدار شو ...
همه ش دروغه! همه ش خواب بود...
کاش . . . .

خاطره: محسن‌عابدی


@chadorihay_bartar
‍ ‍ #خاطره

یکبار صحبت
#خواستگاری_محمدرضا شد من گفتم #محمدرضا از فاصله خانه تا دانشگاه روزی #صدتا عروس می‌بیند ☺️
این جمله را که گفتم #محمدرضا اینقدر مسخره‌بازی و بگو بخند کرد و گفت «صدتا چیه دویست‌تا سیصدتا، بیشتر، مامان چشمات را بستی» به #محمدرضا گفتم که وقتی بیرون می‌روی مگر #چشم‌بند می‌بندی که اینها را نمی‌بینی؟
اما #محمدرضا طفره می‌رفت و خیلی پیگیر شدم تا آخر گفت« مامان به خدا قسم نمی‌بینم,اگر من بخواهم #سربازامام_زمان شوم و با این چشمهایم صورت #امام_زمان را ببینم آیا با این #چشم‌هایم می‌توانم آدمهای اینجوری را ببینم؟»
و وقتی این حرف را زد خیلی متعجب شدم و نتوانستم چیزی به او بگویم.😔

#چشمانی_که_برای_دیدن_آقا_به_گناه_آلوده_نشد...
#شبیه_شهداشویم...
#شهدادستمون_روبگیرید

🆔

@chadorihay_bartar
#شهید🌷
#خاطره_شهدا

««بخاطر #عروس خانمی که تو #ماشین بود»»

یه #موتور گازی داشت که هرروز #صبح و عصر سوارش میشد و #باش میومد #مدرسه و برمیگشت .

یه روز #عصر که پشت همین #موتور نشسته بود و #میرفت ، رسید به چراغ قرمز .
#ترمز زد و ایستاد .
# یه نگاه به دور و برش کرد و #موتور رو زد رو جک و #رفت بالای موتور و فریاد زد :

#الله اکبر و الله اکــــبر ...

نه وقت اذان #ظهر بود نه اذان مغرب .

" اشهد ان لا اله الا الله ... "

هرکی آقا مجید و نمیشناخت #غش غش #میخندید و متلک مینداخت و #هرکیم میشناخت مات و #مبهوت نگاهش میکرد که این #مجید
#چش شُدِه ؟!
# قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه #چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و #رفتن و آشناها اومدن #سراغ مجید که آقااا #مجید ؟ چطور شد یهو ؟ #حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به #رفقاش انداخت و گفت :
"مگه #متوجه نشدید ؟
#پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که #عروس توش بی حجاب #نشسته بود و آدمای #دورش #نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز #روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه .
به #خودم گفتم #چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . #دیدم این بهترین کاره !"
همین!

📚 "برگی از خاطرات #شهید_مهدی_زین_الدین

@Chadorihay_bartar
#قابل توجه کسانی که کار فرهنگی میکنند.

#خاطره_مربی😍

استادم می گفت هیچ وقت فراموش نکن هدف ، رسیدن به #خداست، #کار_فرهنگی فقط وسیله است.😊
یه وقت #هدف رو گم نکنی...
خلوت ، زیارت عاشورا ، قرآن ، نماز اول وقت ، نماز شب فراموشت نشه!☝️
___________________________

🆔
@chadorihay_bartar
Forwarded from 🌺
✴️💠 خاطرات شهدا💠✴️

هجده سال بیشتر نداشتم که وارد یک مجلسی شدم!به نام #خاستگاری😊
در آن جلسه من و سید سجاد قرار بود همدیگر را ببینیم ،حجب و حیای زیادی داشتیم و به سختی به هم نگاه میکردیم.😊
از ظاهر امر مشخص بود پسر خوبیست.اما باید با او حرف میزدم تا بیشتر او را بشناسم...
شبی را قرار دادند برای صحبت کردن ، از خجالتی که داشتم مادرم را با خودم به اتاق بردم و از مادرم خواستم بجای من صحبت کند ، مادرم به جای من تمام حرفها را دقیق به سید سجاد میگفت و ایشان هم بخوبی و مودبانه جواب مادرم را میدادند 👌
آخر صحبتهای مادرم و سید سجاد بود که مادرم از من خواست از اتاق بیرون بروم.🙄
وقتی به سالن رفتم،یادم آمد مسئله ای را نگفتم. در زدم و وارد اتاق شدم.
با صحنه ی عجیبی روبرو شدم که تا آخر عمر فراموش نمیکنم.😥😦
سیدسجاد داشتن اشک میریختن😭
با تعجب به مادرم گفتم چه شده؟😧
گفتن چیزی نیست.چکار داشتی؟
گفتم من مسئله ای را فراموش کردم مطرح کنم. وقتی سوالم را پرسیدم
سید سجاد گفتن هیچ مشکلی نیست و اشکهایشان را پاک کردند و لبخند زدند 😊 و بعد از اتاق بیرون آمدم.
دل توی دلم نبود که مادرم بیاید و از او بپرسم چرا سید سجاد آنطور اشک میریختن...🤔🙁
وقتی بیرون آمدند از مادر پرسیدم.
گفت یک واقعیت مهم زندگی ات را به او گفتم😯
گفتم:جگر گوشه ی من نه پدر دارد😔 نه برادری😔
مسئولیتت خیلی سخت است...از این به بعد باید هم همسرش باشی هم پدرش هم برادرش...تو همه کس او میشوی...😔
سید سجاد هم گریه افتاده بودند و قول داده بودند که قطعا همینطور است و غیر از این هم نمیشود ...🙏
#همسر_عزیزتر_از_جانم، بعد از یازده سال زندگی به یک باره با رفتنت
پدرم، برادر ،بهترین دوستم و همسرم را از دست دادم😭😔..🌹
تکیه گاه امن من! تو خیلی بیشتر از قولت و گفته ات،جاهای خالی زندگی من را با حضورت پر کرده بودی...😔
از خداوند یک چیز را میخواهم!که در فردوس برینش بهترین نعمات را نصیبت کند💖
انشاالله...🙌
شهید مدافع حرم سیدسجاد حسینی
#خاطره
#مدافع_حرم
@Chadorihay_bartar
#ارسالی_بانو_دختر_حضرت_زهرا ع
#خاطره_ای_از_حاج_آقا_قرائتی 💞

#مزاح

رفتم خونه پدر سه تا شهید.یه خرده احوالپرسی کردم.😊
گفتم کجا وضو بگیرم؟🤔
گفتش که دو سه تا پله باید بری پایین. رفتم وضو گرفتم. دیدم پیرمرد حوله آورده.🤗
گفت: حوله آوردم دست و صورتت رو خشک کنی.
گفتم: حدیث داریم اگر وضو گرفتید و [جای وضو رو] خشک نکنید، ثوابش سی برابره!😌
پدر سه تا شهید جواب داد: حدیث نداریم که اگر یه پیرمرد با درد پا برات حوله آورد خیطش نکن؟!😂😂😂
گفتم من علم دین دارم، فهم دین ندارم.😶😅

@Chadorihay_bartar
#خاطره_ای_از_حاج_آقا_قرائتی 💞

#مزاح

رفتم خونه پدر سه تا شهید.یه خرده احوالپرسی کردم.😊
گفتم کجا وضو بگیرم؟🤔
گفتش که دو سه تا پله باید بری پایین. رفتم وضو گرفتم. دیدم پیرمرد حوله آورده.🤗
گفت: حوله آوردم دست و صورتت رو خشک کنی.
گفتم: حدیث داریم اگر وضو گرفتید و [جای وضو رو] خشک نکنید، ثوابش سی برابره!😌
پدر سه تا شهید جواب داد: حدیث نداریم که اگر یه پیرمرد با درد پا برات حوله آورد خیطش نکن؟!😂😂😂
گفتم من علم دین دارم، فهم دین ندارم.😶😅

@Chadorihay_bartar