ولی من واقعاً دلم برای اون دوران تنگ شده. برای بیداریهای ساعت پنج صبح، سکوت مطلق بالکن، سرمای تیز، صدای کتری، موهای ریخته توی صورت، کپهی کتابها که به مرور امتحانها بیشتر میشد، جعبهی مدادهایی که تموم کردم، هایلایتر آبیای که جوهرش پخش میشد، جزوههای دستنویس، کتاب خوندن توی اتوبوس برگشت، هودیام، چرتهای ده دقیقهای پشت میز، وقت تتویی که دقیقاً بعد از آخرین امتحان کل کارشناسی گرفتم، همهاش. چون «درد پیوستگی در انضباط یا درد پشیمونی؟» درد انضباط. هزاران و هزارانبار، درد انضباط.