چند باری اون پسر رو توی لابی دیده بود، پسر شر و شیطونی که همیشه اتیش میسوزند و هرازگاهی وقتی سوبین رو میدید بهش چشمک میزد.. اما حالا اوضاع فرق داشت.
ساعت ۴ صبح بود و وقتی سوبین درحال برگشتن از کار بود توی اسانسور با یونجونه مست رو به رو شده بود.
یونجون نزدیکش شد و بهش تکیه داد و سرشو توی گردن سوبین برد، نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
-میدونستم خوشبو و نرمه..
سوبین با تعجب یونجون رو از خودش فاصله داد اما یونجون، دست های سوبین رو کنار سرش به دیوار اسانسور پین کرد و مشغول بوییدن گردنش شد.
در اسانسور چندین بار باز و بسته شد اما اون دو تصمیم نداشتن از اون حالت خارج بشن.. .