جوانان بروجرد

#داستانک
Channel
Logo of the Telegram channel جوانان بروجرد
@Boroujerdia_94Promote
43.46K
subscribers
59.3K
photos
13.8K
videos
48.3K
links
@AMAM2014 👈 ارسال سوژه و عکس وتبلیغات تلفن مدیر : 09160492979 (فرهادی) ادمین وبسایت و اپلیکیشن: @appadmin118 اینستاگرام بروجردیا👇 https://instagram.com/_u/Boroujerdia_94
📚 #داستانک عشق واقعی❤️

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیمقلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”
@Boroujerdia_94 👈
روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!

@Boroujerdia_94 👈بروجردیا
💥نایبنایی محدودیت یا ‌معلولیت

#داستانک
دلنوشته یک نابغه‌ی نابینای بروجردی است در سال روز نابینا شدنش:

....و در سال ۸۲ وقتی که ۱۴ سالم بود گویا خداوند سرنوشتم از سرنوشزیرا پس از ۹ ساعت عمل سخت جراحی در کلینیک تخصصی چشم قرار شد چشمانم از دیدن زیبایی های دنیا محروم شود‌ و دنیای خاص و‌جدیدم رو از پشت قاب عینک دودی نظاره‌کنم و دستم به دست عصای سفید و دست دیگرم در دست خداوندی باشد که بی شک همیشه همراه همگام و پشتیبان من است دنیای جدیدی‌ که انگار باید از پشت قاب‌ مشکی و شیک عینک دودی نظارگر حقایقی باشم که هیچ‌کسی نمیبیند و کنایه نابینا بودن و به زبان عامیانه کور بودن رو بر من و امثال من روا کنند
و برای چنین افرادی‌ که کم هم نبودن تمام فکر و فهمشان این هست که آیا‌ نابینا‌ خواب‌ میبیند‌ آیا‌ واقعا میبیند‌

https://b2n.ir/156696
و چه سخت ‌و دشوار‌ بشارت چنین افراد به‌ تفکر ‌و ‌تعقل. حال که ‌دست به ‌نوشتن برداشتم دوست داشتم از زیبایی‌های ندیدن بنویسم اما ترسم از این است که‌ کلامم همچون بیانِ مردم جامعه سراسر شعارگرایانه باشد‌.
بهتر این دیدم‌ که بنویسم دنیای نابینایی‌ هم کم دیدنی ندارد و طلب‌ کنم‌ که‌ نابینایی‌ را از خداوند بعنوان‌ مجازات اعمالتان نخواهید، چون نابینا بودنِ چشم، در میان افراد کور_دل و کور_تفکر و تعقل، گوهر گرانیست که خداوند به هر شخصی عنایت نمیکند، و صد البته که ندیدن نیز خود دنیایی خاص با شرایط و موانع ‌مخصوص خود دارد.
و گویند و گویم چون بگذرد غمی نیست زیرا که گر نگهدار من آنست که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.

سعیدکاوند

@Boroujerdia_94 👈بروجردیا
تقدیم به معلمان بروجردی

📚 #داستانک
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟

#معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.

داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.

استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم.

تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید!


@Boroujerdia_94 👈بروجردیا
📚 #داستانک بروجردی " کرونا "

**《غصه نخورید تموم مِشهَ ایی روزا》*

دیشو  وِ نِنَم مِگفتِم نِنَه یاتَه،پارسال که همَه فامیل دِ گروه تصمیم گرفتیم آجیل نخریم، تو مُگفتی رولهَ لاقِلَن قِص مصرفتو بَخریت، ایی آجیل فروشا شهرِمو که گناهی نَرَن، خدا نِه خوش نمیا؛؛ باید یِه نونی بورَن وِرِه زنو بچاشو. ننه اعتراف مِکنم دلِم تنگ شییَه وِرِه او صفا طولانی آجیل فروشی حاج خلیلی، دیه قسم خوردَم دِ هیچ کمپین نخَرییَنی شرکت نکنم.  نِنه عه مِنِسهَ وای چنی دلم تنگ شیهَ وِره اوو شلوغی میدون شهدا وِرِه همهمه بازارو حتی او خوشحالی دس فروشا دم عید.
 وِره او ترافیک چهار راه باغ میریو رازونو و سه راه جعفِری...
@Boroujerdia_94
 نِمِنی چنی دلم ماخا ازو لبوا دور میدون شهدا بَخورِم. یاتَه چنی دمِ عید سمنو مِگرفتی هی مَه ازش مِخوردِمو تو غر مِزایی وِم که وِره پا سفره گرفتَم اوو مهَ هنی مِرَفتِم  یواشکی وا کِلِک ازش ُوُرمِداشتِم. اَی ننه نِمِنی چَنی دلِم ازوو باقالیو شَلِما خوشمِزَه ماخا؛ که همش وم مگفتی عَه ایی آتواشغالا نخور مریض مای ؛یااش وِخیر هیچم مریض نِمِشوعِم. چَنی خو بی اوشلوغیا و جمعیت عایِما د موقع خرید دم عید،اووو شادی وخَنَیاشو..... باورت نِما دلِم وره او گرونایا دم عیدم تنگ شییَه.
@Boroujerdia_94
اصن عهَ دییهِ ی ایی کرونا وِ دوما نیامِیهَ عَه مین مَردِم جم بشه؛ ماخام فقط بَرِم  عه راستا بازار  گرفته تا شهداوو ،بازار نیلوفرنهِ دور بزِنِم، هر چی پیل دارم همشهِ بَعِم  سرُ لباس ورِ دوتا مو
 اِنزه دلم ماخا َ  هنی وا موتور بَرِم  وا رفیقام دِ چغا دور بَزِنِم بعدش بَریم ساندویجیو یه فلافل دو نونهَ  سفارش بَعِیم اوو بدون ترس بَخوریم.
@Boroujerdia_94
راسی ننه اِمروو عامو رجب همسایمونه دییِم؛ عه دیر وِم دست بلند کردو،و عَه اولاها رفتا... اَی چنی دلم ماخاست بیا مث همیشه وام  دست بَیهَ، بغلِش کنم  وام ریبوسی کنهَ؛ ی منی تُفَم بَلَه ری لپم ؛ او هِی یه ریز وام چِنَه بَزِنهَ  اووو عهَ خاطرات تکراریش وا بوعَم وِرَم بوعَه.
  وِ ننم گفتم  ننه، دعا مُکنی زیتِری کرونا دییهَ بَرَه ؛ننمَم که دیه  دلش پوسِسهَ  بس دِخونه مونَه ؛ وا گوشه چارقدِش اشکشه پا‌ک کردو گفت روله؛ خدانه چی دییهِ ی، کار نشد نرهَ! خدانه قسم مَیِم وِ اووو  امام زییَه جعفر و شازده بولحسن و اووو سقا خونه ابوالفظل که شرِّ ایی کرونانه عَه سر مردِم کم کنَه ؛گفتا که یه رشته پنج تنیم نذر کِردَم که ایی کرونا بَره
ننم که اوجو گفت، مَه ؛رِفتی دلم آروم شد. ننم مگفتا  روله هر کَه وا عقیده پاک صداش بزِنَه جُوواوِشِه خدا مَیَه ......

الهام گودرزی

@Boroujerdia_94 👈بروجردیا
📚 #داستانک
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟

#معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.

داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.

استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم.

تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید!


@Boroujerdia_94 👈بروجردیا
📚گاهی با خودم میگم کاش من هم مثل خیلی ها می تونستم در لحظه شاد باشم، روی مبل لم بدم، چای بخورم، شام بخورم، سوار ماشین شم و بیخیال دنیا آهنگ مورد علاقه ام رو گوش کنم!
اما همه زندگی ختم میشه به اون چند لحظه قبل از خوابیدن، وقتی که همه این ها تموم شده، پاهات رو توی شکمت جمع کردی و چشم هات رو بستی، تاریکی همه جا رو گرفته، اون طرف هم داره خواب هفت پادشاه رو میبینه، اما احساس می کنی یه چیزی نیست، یه چیزی رو گم کردی!
گم کردن حس خیلی بدیه، هرجا باشی چشمت دنبال چیزی می گرده که یه روز گم کردی، آدم حاضره اون رو از اول نداشته باشه، اما گمش نکنه!

[📘قهوه_سرد_روزبه_معین #داستانک


@Boroujerdia_94 👈بروجردیا
📚 #داستانک
دوتا دستاش رو گذاشت زیر چونش و خیره شد به استکان روبروش و بدونِ این که نگاهش رو برداره گفت
"میدونی چیه؟ هیچ‌چیز و هیچ‌کس توو این دنیا از اول خودش رو نشون نمیده، همون چیزی نیست که اولش بوده و ما ازش انتظار داشتیم‌؛ اصلا همین استکان چای، تا دو دقیقه پیش گرم بود و میشد خوردش، ولی الان سرد و تلخ شده و با ده تا قند هم نمیشه خورد"

تکیه دادم به صندلیم و گفتم: خب عزیزم ماهیتِ چای اینه، مثل آدما، وقتی فراموشش کنی و بهش بی‌محلی کنی، خب سرد میشه دیگه.

نگاهش رو از استکان میاره سمت من و میگه: بهارو چی میگی؟ وقتی اردیبهشت میشه تازه معلوم میشه که بهاره، از اولش بهار نیست...فروردین همش داره رنگ عوض میکنه. یه روز سرده، یه روز گرمه، نمیشه به هواش اعتماد کرد.
بعد دستاش رو از زیر چونش برمی‌داره و یه دستم که روی میزه رو با دوتا دستاش می‌گیره و میگه: #اردیبهشت ...
موهاش رو از جلوی صورتش می‌دم کنار و میگم: اردیبهشت چی؟
لباش رو آویزون میکنه و میگه:
میونِ این همه فروردین، تو اردیبهشتم باش...
پیدا باش...
بذار به هوات اعتماد کنم...


👤 امیرحسین سرمنگانی

@Boroujerdia_94 👈عضویت
آدم‌ها جدا از عطری که به خودشون میزنن
عطر دیگه‌ای هم دارن که اتفاقا تاثیرگذارتر هم هست !
عطر چشم‌هاشون ،
عطر حرف‌هاشون ،
عطری که فقط مختص شخصیت اون‌هاست

و متاسفانه در هیچ مغازه‌ی عطر فروشی پیدا نمیشه ...

📚روزبه معين/ #داستانک

@Boroujerdia_94 👈عضویت
📚 #داستانک
شش یا هفت ساله که بودم؛
دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛
مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد ...

آخر شب صدایشان را می شنیدم
حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"
@Boroujerdia_94
سالها از اون ماجرا می گذرد ...
شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید ...

اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛ خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش #مادر است.

#شب_بخیر

@Boroujerdia_94 👈عضویت
📚 #داستانک
ﺩﺭ یک سمینار رموز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟»
حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.»
سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ماری کوری ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «جمز وات ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران ﺑﺮﺍﯼ ششمین ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!»
سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!»

*هرگز تسليم نشويد، حتى اگر هزار بار هم شكست بخوريد....

@Boroujerdia_94 👈
📚 #داستانک به زبان محلی

حبیب آقا، نه کافه رَفتَه ویی نه کتاب خُونَه ویی نه سیگار برگ مَشتا رُو لُوشْ و نه کلاه کج دِه سرش، نه وا فیلم تایتانیک گُورگِسه ویی و نهِ مِینِس والنتاین شیزَه
اما......
صدیقَه خانِم که مریض شُد، حبیب آقا شِوآ کار مِکرد و روزا وِه کارا خونَه مِرَسِس.
دِه چشاش خَسِه ایی مِوجْ مِزا،
خِوُ یِه آرزو شیَه بی وِرَش.....
اما جِلو بَچا اُ صِدیقَه خانِم ذره ای ضعف نِشو نِمدا.
حبیب آقا ((عِشقِنِه)) مَعنا مِکردا ، نِشون نِمدا.....

عضویت در اولین و پربازدیدترین کانال بروجرد👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADv7PUStcnHue6_xDQ
#داستانک

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیل‌تان را بدهید تا ضوابط کاری‌تان را برای‌تان ارسال کنیم.
مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما می‌خواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.

از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر می‌فروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیل‌تان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی می‌شدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم......

گاهی نداشته‌های ما به نفع ماست.

@Boroujerdia_94 👈عضویت
📚 #داستانک
اولین باری که بین دوراهی قانون و اخلاق قرار گرفتم مربوط به زمانی بود که #قاضی بودم
و به پرونده های تخلفات رانندگی رسیدگی می کردم.
@Boroujerdia_94 👈
پرونده پسر دوست پدرم را برایم آوردند که من و خانواده ام چند مدتی در خانه آن ها تا پیدا شدن خانه جدید مهمان بودیم. اخلاق اقتضا می کرد تا او را جریمه نکنم ولی ندای درونم قانون را میپسندید.
بالاخره او را جریمه کردم
اما برگ جریمه اش را خودم پرداختم.

🎓امیرناصر کاتوزیان/پدر علم‌حقوق

کانال بروجردیها👇
https://t.me/joinchat/AAAAADv7PURHNRrh0QguyQ
📚 #داستانک
حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود ...
مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا!

یکسال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!
@Boroujerdia_94 👈
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.
مرد این بار گفت: نمی دانم و خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
حکیم خط بلندی کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد!

این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد، نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند؛ به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده...

+ با کوتاه کردن دیگران ما بلند نمی شویم بلکه بازتاب رفتار ما باعث کوتاهی مان می شود !📏

@Boroujerdia_94 👈
#داستانک
زنی به عنوان حیوان خونگی یه مار داشت و خیلی اون مارو دوست داشت که هفت فوت طولش بود یه دفعه ای اون مار دیگه چیزی نخورد زن هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه غذا بخوره که موفق نشد و مار و برد پیش دامپزشک .
دامپزشک پرسید ایا مار به تازگی کنار شما میخوابه و خیلی نزدیک به شماخودش و جمع میکنه و کش میده ؟-بله ،و خیلی برام ناراحت کننده ست که نمیتونم کاری براش انجام بدم دامپزشک گفت ؛مار مریض نیست بلکه داره خودشو آماده میکنه که شما رو بخوره !!!
مار داره هر روز شما رو اندازه گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته باشه تا شما رو هضم کنه !!!

حکایت بعضی ادماس تو زندگیمون ، خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسبند .

@Boroujerdia_94 👈ورود
💳کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: "موجودى كافى نميباشد!". امكان نداشت، خودم می دونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم.

🔹از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: "رمز نامعتبر است".
🔸اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟
فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...
🔹در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد؛ "پول نقد همراهتون هست"؟

🔸خدايا...ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادت هايى كه كرديم ، دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ...
🔹نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم: مگر می‌شود؟ اين همه اعمالى كه فكر مي كرديم نيک هستند و انجام داديم چه شد؟
🔸جواب بدهند: اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت!
كنار «بخل»
كنار «حسد»
كنار «ريا»
كنار «بى اعتمادى به خدا»
كنار «دنيا دوستى»
🔹نكند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آورده اى؟ و ما كيسه‌هایمان تهى باشد و دستانمان خالى... .

🔺خدايا ! از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان میشود به تو پناه ميبریم
📚 #داستانک

@Boroujerdia_94 👈عضویت
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
📚 #داستانک
ملانصرالدین را گفتند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟

او در پاسخ جماعت گفت: ما با هم عهدی بستیم و آن اینکه اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام یک امری نیکو به جای جدل به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد

و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد.

و اینک من، شکر خدا، چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم !😐

@Boroujerdia_94 👈
📚 #داستانک
منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می کرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود; باتری اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر. از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت:« خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.» موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد:« اگر این یکی بود همان دفعه ی اول سقط شده بود... این یکی اما سگ جان است.» دو باره موبایل قدیمی را نشانم داد.
@Boroujerdia_94 👈
گفتم:« توی زندگی هم همین کار را می کنیم، همیشه مراقب آدم های حساس زندگی مان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکت مان چه خطی می اندازد روی دلش.» چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار می دهد...


👤مریم سمیع زادگان

@Boroujerdia_94 👈عضویت
📚 #داستانک
روزي واعظي به مردمش مي گفت:
«اي مردم!
هر کس دعا را از روي اخلاص بگويد، مي تواند از روي آب بگذرد، مانند کسي که در خشکي راه مي‌رود.»
جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز مي بايست از رودخانه مي گذشت، در پاي منبر بود.
چون اين سخن از واعظ شنيد،
بسيار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گويان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
@Boroujerdia_94 👈
روزهاي بعد نيز کارش همين بود و در دل از واعظ بسيار سپاسگزاري مي کرد.
آرزو داشت که هدايت و ارشاد او را جبران کند.
روزي واعظ را به منزل خويش دعوت کرد، تا از او به شايستگي پذيرايي کند.
واعظ نيز دعوت جوان پاکدل را پذيرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسيدند، جوان "دعا" گفت و پاي بر آب نهاد و از روي آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجاي خويش ايستاده بود و گام بر نمي داشت...
جوان گفت: "اي بزرگوار!
تو خود، اين راه و روش را به ما آموختي و من از آن روز چنين مي‌کنم، پس چرا اينک برجاي خود ايستاده اي، دعا را بگو و از روي آب گذر کن!"
واعظ، آهي کشيد و گفت: «حق،
همان است که تو مي گويي،
اما دلي که تو داري، من ندارم!

بروجردی ها را دنبال کنید👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAADv7PURHNRrh0QguyQ
#داستانک
بعد از نمايش يك فيلم ايراني، با دوستان خارجي نشسته بوديم به گفتگو. يكيشان پرسيد: آن پسرك سر چهار راه چه مي فروخت؟ مواد مخدر بود يا..
من پاسخ دادم فال مي فروخت.
پرسيد فال چيه؟
@Boroujerdia_94 👈
گفتم #شعر ، شعرهاي شاعر بزرگمان #حافظ
با هيجان گفت: يعني شما از كشوري مي آييد كه در خيابانهايش شعر مي فروشند و مردم عادي پول مي دهند و شعر ميخرند؟!
مي رفت سر ميزهاي مختلف و با شگفتي اين را به همه مي گفت!
و اين يعني زاويهء ديد؛ يكي سياهي مي بيند و یکی زیبایی.

فالتون_عشق💞 #شب_بخیر 🌙

بزرگترین کانال غرب کشور👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAADv7PURHNRrh0QguyQ
More