#او_یکزن#قسمت_پنجاه_و_هشتم#چیستایثربیقصه ی خوب ؛ قصه ای نیست که خوب تموم بشه! قصه ی خوب؛ قصه اییه که راست تموم بشه....نه اینکه همه چیزش راست باشه ؛ نتیجه ای که آخرش بهش میرسی؛ راست باشه !
اینا رو تو این یه سال ؛ چیستا بهم میگفت ؛ میگفتم : چرا مینویسی؟ میگفت: مریض که نیستم ؛ میبینی زندگیمو گذاشتم رو این کار ! میخوام نظر مردم ؛ راجع به بعضی چیزا عوض شه! میخوام بدونن میشه جز مدل خودشون ؛ مدلای دیگه ای هم فکر کرد
و زندگی کرد!..شاید الان منظورشو میفهمم...
صبح روز بعد از آن همه اتفاق ؛ که سرم را روی سینه ی شهرام گذاشته بودم ؛ با صدای یک پرنده؛ از خواب پریدم ؛ نمیدانم چرا قلبم تند میزد !....
اضطراب گرفته بودم...حسی به من میگفت ؛ اتفاقی افتاده ؛ یا میخواهد بیفتد! شهرام خواب بود. زمین اتاق یخ بود؛ آهسته از رختخواب بیرون خزیدم ؛ گرسنه بودم؛ رفتم از یخچال چیزی بردارم؛ دیدم تمام پنجره ها را بخار گرفته ؛ تا صبح برف آمده بود ؛ در حالی که سیبی گاز میزدم ؛ با تیشرت قرمزم طرف یکی از پنجره ها رفتم که بیرون را نگاه کنم ؛ از وحشت؛ سیب از دستم افتاد ؛ حتی نمیتوانستم داد بزنم!.... حرفهای دکتر در گوشم پیچید : "آسم شما جدی نیست!...مال وضعیت سخت تولدته...ولی بیماری پنیک شما چرا..به دلیل شرایط زندگیت ؛ دچار اضطراب
و استرس بیش از حد میشی؛ طوری که نفست بند میاد!...برای پنیک ؛ داروهای ضد اضطراب مینویسم ؛ با روانشناس هم ؛ هفته ای دو بار مشاوره داری؛ روشهای مقابله با استرسو یادت میده..... اما سعی کن با صحنه های استرس آور ؛ اصلا مواجه نشی! آسم خفیفت ؛ یک بیماری کهنه ی کودکیته ؛ که مدتهاست سراغت نیومده....اما اینی که من میبینم ؛ بیماری هراس حاد؛ یا پنیکه...این ؛ اواخر رخ داده
و خیلی جدی؛ حالت رو ؛ بد میکنه ؛ اینو باید خیلی جدی تر از آسم خفیفت بگیری...چون یکی نیستن! وحشت زیاد میتونه قطع تنفس
و ایست قلبی بیاره.....مواظب باش
و داروهاتو مرتب بخور !..."
کنار پنجره افتاده بودم ؛ انگار زبانم بند آمده بود....چیزی که دیده بودم ؛ نمیتوانست واقعی باشد!شبیه فیلمهای ترسناک ژاپنی بود.... شاید تاثیر خواب آشفته ی دیشب بود ؛ میخواستم بلند شوم ؛ اما جرات نداشتم ببینمش ؛ میترسیدم دوباره ببینمش!...شهرام غلتی زد
و از میان چشمهای نیم بسته اش ؛ مرا در آن حال دید ؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه زن بود! با یه شال نازک
و موهای باز...پشت پنجره....
از پشت بخار شیشه دیدمش ؛ صورتشو به شیشه چسبونده بود؛ چشماش از پشت شیشه؛ خیلی درشت به نظر میامد......داشت منو نگاه میکرد...خیلی ترسیدم!
شهرام با زیر پیراهنی؛ از تخت بیرون دوید؛ اطراف خانه راگشت ؛ روی زمین خم شد؛ جای پاهایی را دید ؛ اما ؛ از زن اثری نبود!
برگشت ؛ دانه های برف؛ مثل مروارید ؛روی موهای خرمایی روشنش؛ میدرخشید! گفتم: زنه پیر نبود ؛ موهاش تیره بود؛ اما روش برف نشسته بود.انگار مدت طولانی ؛ پشت پنجره ی ما بوده..داشته ما رو نگاه میکرده!...خدایا یعنی همه چیزو دیده؟! ... وای ؛ چرا پنجره ی اینور ؛ پرده نداره؟ شهرام بغلم کرد؛ آغوشی مهربان که بوی نان گرم
و صبحانه
و حمایت میداد؛ گفت:
آروم عزیزم! رد پاهاشو دیدم ؛ هر کی بوده، رفته، شاید مسافر بوده...گفتم: چطوری تونسته انقدر سریع بره؟ چشماش از پشت بخار شیشه؛ زل زده بود به من! بدجنس نبود؛ ولی کنجکاو بود! قشنگ میخواست منو ببینه!.....
شهرام گفت: گاهی مسافرای وسط راهی؛ اینورا پیداشون میشه ؛ چون تنها خونه ی منطقه ست ؛ بیا بریم تو رختخواب! چقدر زود بیدار شدی؟
گفتم: ببین....ماجرای ساختن فیلم ؛ از زندگی خواهرت شبنم ؛ دروغ بود.... تو منو به این بهونه کشوندی اینجا.... مگه نه ؟ ولی چرا من؟! ....اون موقع حسی به من نداشتی!
میگفتی اصلا نمیتونی عاشق بشی! ...هیچوقت بهم نگفتی چرا ماجرای فیلمو علم کردی که با من تنها باشی؟....مطمینم به اون زودی ؛ عاشقم نشده بودی ؛ اصلا منو فقط ؛ دو سه بار دیده بودی...پس چرا من؟!....
#او_یک_زن #قسمت_پنجاه_و_هشتم#چیستایثربی