نفهمیدم کی خوابم رفت و چقدرخوابیدم ؛ وقتی بیدار شدم سرم روی شیشه ی ماشین بود و هنوز صدای سوت در سرم تکرار میشد.
خدایا! چقدر آشنا بود ! ولی هر چقدر فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام! ... سه قاچ از پرتقالی که میخورد ؛ کف دستم گذاشت ؛ گفت:بخور! مثل دستور رییس بود! تهران را پشت سر گذاشتیم؛ خانواده ی مرا پشت سر گذاشتیم ، چیستا، دوستم را پشت سر گذاشتیم ؛ و حتی شاید نلی سابق را پشت سر گذاشتیم و من سخت دلم شور میزد ؛ یک پتوی سفری روی تنم بود ؛ ترمز محکمی کرد؛ نزدیک بود سرم به شیشه بخورد. گفت: میگم کمربندو باز نکن ؛ لج میکنی؟ خواب بودی برات بستم ؛ وگرنه الان تو شیشه بودی! لعنت به این شیب تند که همیشه یادم میره !"همیشه" ؟ مگر چقدر به آنجا می آمد؟ فکر میکردم خاطرات تلخی را برایش زنده میکند.... خب!.... رسیدیم شنل قرمزی! نگاه کردم ؛ خانه ای نمیدیدم؛ تا چشم کار میکرد؛ درخت بود و جنگل...صنوبر، کاج ؛ فندق.گفتم :پس خونه کو؟! گفت: پله های سنگی رو ؛ برو پایین! کنار رودخونه...گفتم :خونه ی کیه؟ گفتم : شبنم! به اسم اون کرد ؛ حس غریبی به من میگفت؛ این خانه ؛ اول و آخر همه چیز است.همه چیز زندگی من....مثل شبنم ! وارد آن شوم ؛ دیگر راه خروجی ندارم ؛ جایی که یک زن ؛ یک دختر شانزده ساله عاشق شده؛ با فریب یک مرد؛ ازدواج کرده؛ مادر شده و بچه اش را به زور کشته اند؛ و بعد خودش ناپدید شده !
هنوز پتو روی شانه ام بود ؛ داشت وسایل را میآورد.گفتم؛کو شن بقیه؟ گفت:کیا؟ -فیلمبردار؟عوامل؟.... گفت:آهان اونا؟روز فیلمبرداری میان. چند روز اول ؛ تمرینه و جمع کردن سناریو... وسایل را تقسیم کردیم و باهم به سمت خانه رفتیم.از دور دیدمش ؛ کلبه ای قرمز بود.مثل خانه ای از آبنبات سرخ یا ژله ؛ با شیروانی سبز؛ درست رنگ گوجه سبز..یاد خانه ی پیرزن جادوگر قصه ی هنسل و گرتل افتادم. کسی قرار بود آنجا خورده شود یا زندانی ؟ چرا ترسیده بودم ؟ صدای کلاغی مرا ترساند! درست از بالای سرم رد شد. تماس بالش را با پیشانی ام ؛ حس کردم ؛ جیغ زدم ! خندید؛ گفتم: میخواست بزنه تو سرم ؛ چرا؟! گفت:مال رنگ کلاته؛ قرمزته! خوششون میاد...با چشمان سبز مردابی اش؛ در چشمانم خیره شد و گفت: میدونستی اونم کلاه سرش میذاشت؟ شبنم؟ گفتم : نه! همین قرمز؟گفت؛ بنفش! عاشق کلاه بنفشش بود. یک لحظه غم سنگینی را درنگاهش حس کردم؛ گفتم : چیشد؟میخوای درش بیارم؟ دستم را ناگهان گرفت؛ ترسیدم!.... به نظرم حال طبیعی نداشت: گفت: منو ترک نکن نلی ! باشه؟ گفتم: تا وقتی قرارداد داریم! گفت:خفه شو! میگم ترکم نکن! بگو باشه! دستم را محکم نگه داشته بود؛ گاهی چاره ای نداری؛ با پای خودت به سلاخ خانه آمده ای! این جمله را کجا شنیده بودم؟! چیستا؟ آره...چیستا گفته بود! یادم نیست برای چی؟ و کجا ؛ دستم در دستش بود ؛ گفتم : باشه ؛ میلرزیدم؛ گفت:سردته.بریم تو! نگاه ترسناکی در آن چشمان زیبا دیدم. از بچگی؛ از هر چه میترسیدم؛ بیشتر خوشم می آمد.لعنت!....
روزها میگذشت، شاهزاده خانم افسانه قاجار درآغوش معصومه زن سیدباقر بنا و سیدناصرالدین درآغوش ملک جهان خانم بزرگ میشدند. سید و خانواده اش درخانه آغاجمال دررفاه و آسایش بودند.آغا به بچه دلبسته شده بود. تصمیم داشت اگر محمد میرزا صاحب پسر شد اورا به پدرش بازگرداند و درغیر اینصورت به فرزندی قبولش کند. روزی نمیگذشت که دو زن دلشان برای بچه هایشان تنگ نشود، زن سیدباقر شبهای جمعه به سرراه ملک جهان که به قصد زیارت خارج میشد میرفت ولی زنهای اندرونی کاخ بی بچه بیرون می آمدند، ملک جهان هم درزنها دقیق میشد تا نشانی ازگوشواره های آشنا ببیند... ماه صفر ۱۲۵۰ رسید، بچه ها سه ساله شدند. محمدمیرزا درنامه هایی که به زنش مینوشت اظهاراشتیاق فراوان برای دیدن فرزندش میکرد.اواخر ماه صفر خبر رسید که درروز دوازدهم، فتحعلیشاه مجلسی آراسته و پس از مرگ عباس میرزا، پسرش محمدمیرزا را به ولایتعهدی انتخاب کرده و آرستوف سفیر روس راکه برای عرض تسلیت و نیز تاکید ولایتعدی محمدمیرزا آمده، بازگردانیده.چند روز بعد چاپاری خبر آورد که محمدمیرزا درراه تبریز است. ملک جهان با فخر و ذوق درباغ خلعت پوشان منتظر شوهرش بود.ولیعهد تا چشمش به ناصرالدین میرزا افتاد خداراشکر کرد و اورا درآغوش کشید و درقیافه بچه دقیق شدکه صدایی شنید: قربان چشم وابرو و لب و دهانت که عین مرحوم نایب السلطنه است! ولیعهد برگشت و برادرزن خود، عیسی خان را دید.آغا جمال دست کودک راگرفت و در دل گفت; اگرخدا پسر دیگری به محمدمیرزا دهدتو هم به جزای اعمال خود خواهی رسید! ولیعهد، شمشیرو خنجر و کمربند مرصع و زرکوب برای فرزندش سوغاتی آورده بود که فی المجلس زیب پیکر ناصرالدین میرزا ساختند،آنگاه ولیعهد دست در جیبش کرد وگردن بند مرواریدی به زوجه خود تقدیم نمود.روزهای سعادت ملک جهان آغازشده بود.حتی فتحعلیشاه هم درنامه هایش به او سلام میرساند.تنها نگرانی وی ، آینده شوهرش پس ازایام عمرپادشاه مسلول بود و سرکشی و ادعای برادران محمد میرزا.بخصوص که شوهرش معاشرت با دراویش و صوفیان را به مجلس وزرا و امرا ترجیح میداد.بااینحال بد به دل خود راه نمیداد و خودرا مهد علیا میشمرد یعنی ملکه ایران و اینرا مدیون پسرخود میدانست و محبتش به او روز بروز بیشتر میشد.چهارماه بعد، دراواخر جمادی الثانی خبرمرگ فتحعلیشاه رسید،این خبر را ۹روزه از اصفهان به تبریزرساندند. قائم مقام وزیربا تدبیرمحمد میرزا برحسب عهدی که درحرم امام رضا(ع) بسته بود برآن شد که درراه سلطنت محمدمیرزا ازهیچ کوششی فروگذار نکند.برحسب اصرار وی،روز هفتم رجب، محمدمیرزا در تبریز بر تخت سلطنت جلوس کرد و باوجود سرما و یخبندان به سمت طهران حرکت کرد.قرار شدکه ملک جهان و ناصرالدین میرزا بعدا راهی تهران شوند.دوروز پس ازفوت فتحعلیشاه چاپارها رسیدند: فرمانفرما و شجاع السلطنه پسران فتحعلیشاه در اصفهان و شیراز و ظل السلطلان درتهران خودرا شاه خوانده بودندو در نقاط دیگری هم شورش شده بود.ازآن بدتراینکه درخود تبریزهم هوادارن برادران ولیعهد درصدد طغیان برآمدند،ولی محمدمیرزا برحسب صلاحدیدقائم مقام قبلا تدبیر کرده بود و چهاربرادر خود خسرو میرزا،احمدمیرزا، جهانگیرمیرزا و مصطفی قلی میرزا راکه همه از یک مادربودند در قلعه هولناک اردبیل حبس کرده بود. پس اسماعیل خان فراشباشی رییس دژخیمان را با ماموریتی هولناک به اردبیل فرستادند، خسرو میرزا زیباترین شاهزاده قاجاربود، همان کسی که از طرف دولت ایران برای عذرخواهی از قتل ایلچی روس به دربار نیکلای اول رفت و شاهزاده خانمی روس عاشقش شد. اسماعیل میرزا دهان بازکرد که عذربخواهد ولی قائم مقام با نهیب خشمناک بیرونش کرد. او افسرده و پریشان با دستیارانش به اردبیل رسید و بلافاصله به حضور بهمن میرزا برادرشاه مشرف شده و ضمن ابلاغ فرمان، ازانجام آن شانه خالی کرد و خارج شد و در بقعه شیخ صفی الدین متحصن شد. بهمن میرزا درصدد اجرای حکم برآمد و محمدمهدی خان حاکم اردبیل را مامور انجام آن ساخت. سایر جلادان هم بیمناک ازعاقبت کار،به اسماعیل خان تاسی جستند. حاکم اردبیل دربدر به دنبال جلاد میگشت! روز سوم بودکه عاقل مردی با لباس کهنه سربازی به حضور حاکم رسید و داوطلب انجام کار شد...
پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری.... من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن...همونجا شک کردم! بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید... گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه.. جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!....شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است...
قباد این پیام را برای منوچهر آورد و منوچهر خندید و گفت: فقط یک ابله این گونه سخن می گوید. فریدون گواه من است که ایرج پدربزرگ من بود و نژاد و گهر هر کسی در میدان جنگ نمایان خواهد شد. به یاری پروردگار کین پدر را از او خواهم گرفت و پادشاهی او را زیر و زبر خواهم کرد. آنگاه دستور داد تا خوانی بیاراستند و به جشن و سرور پرداختند. آن گاه رو به سپاهیان کرد و گفت: ای مردان دلیر، بدانید که نبرد ما با اهریمن است اگر در این جنگ کشته شویم گناهانمان پاک شده است و در بهشت خواهیم بود و اگر آنها را بکشیم نام نیک ما تا ابد در خاطره ها خواهد ماند. با روشن شدن هوا آماده نبرد خواهیم شد و یک قدم هم پس نگذارید که فردا به کمک پروردگار روزگارشان را سیاه می کنیم. بزرگان سپاه پا پیش گذاشتند و گفتند تا زمانی که زنده ایم به فرمان تو هستیم و جانمان را فدا خواهیم کرد. سپیده دم منوچهر برخاست و سپاه را آرایشی دوباره داد و با کوس نبرد به سمت دشمن حرکت کردند. نیزه داران با نیزه هایی که گویی به ابرها می رسیدند و فیل های جنگی که چون کوهی به حرکت در آمده بودند، دو سپاه به سمت هم حمله بردند و دریای خون بود که جاری شد.
تا این سخنان را شنیدند رنگ از چهره شان پرید. سلم به تور گفت نباید اجازه دهیم این بچه شیره، با آموزگاری چون فریدون به نره شیر بدل شود و ما باید قبل از آنها حمله کنیم. پس هر دو از خیمه بیرون آمدند به کشور خود بازگشتند و از چین و روم سپاهیانی ساختند. از توران زمین دو لشکر به سمت ایران آمدند لشکریانی که از کلاه خود و جامه رزم، اندورن سپاه دیده نمی شد و فیل های وحشی که آنها را همراهی می کردند. خبر به گوش فریدون رسید و در این هنگام تورانیان از رود جیحون گذر کرده بودند. او منوچهر شاه را به جنگ فرستاد. فریدون منوچهر جوان را پند داد تا چون میشی در دهان شیر نرود و منوچهر هم که جوان نیک اندیش، باهوش و رای بود به او اطمینان داد که چنین کند. منوچهر، قارن رزمجوی را فرمان داد تا با لشکری بزرگ به آن سو حرکت کردند و به رود جیحون رسیدند. منوچهر خود سپاه را آرایش داد چپ لشکر را به گرشاسب داد و راست را به پهلوانان بزرگ این سرزمین، سام وقباد سپرد. دو لشکر در مقابل هم بودند و منوچهر در میان سپاه قرار داشت. قباد و چندی از پهلوانان ایران زمین قبل از همه به سپاه توران تاختند و قباد قبل از همه طلایه دار سپاه بود و چون تور او را شناخت به سمتش تاخت و بدو گفت برو به منوچهر بگو ایرج که پسر نداشت و تو لایق این تاج و تخت نیستی، ما با جنگجویانی آمده ایم که دمار از روزگار شما در خواهند آورد و خوراک درندگان بیابان خواهید شد.
فریدون پس از شنیدن سخنان فرستاده چنین پاسخ داد: چگونه می شود خورشید را پنهان کرد! به آن دو فرزند بی شرم من بگو ما دیگر نمی توانیم مانند گذشته باشیم پس این گونه سخن نگویید. اگر شما به منوچهر مهری دارید پس تن ایرج را چه کرده اید؟ می دانم که خوراک جانوران وحشی شده است و شما بدانید که منوچهر را نخواهید دید مگر با سپاهی که پهلوانان ایران زمین آن را رهبری می کنند. از آن درختی که آنها قطع کرده اند، شاخه ای رست که من آن را پرورده ام و او امروز کمر به کین پدر بسته است و سپاهی که کوه ها را جابجا می کند او را حمایت می کند. هر کسی که تخم ستم را بکارد نه روز خوش خواهد دید نه بهشت خرم را. اگر فکر می کنید با این گوهرها می توانید خون برادرتان را بشورید در اشتباه هستید. ما نیازی به اینها نداریم و تا روزی که من زنده باشم از گناه شما نخواهم گذشت. فرستاده که این پاسخ تند را شنید بی درنگ بازگشت و به خیمه ای که تور و سلم انتظار او را می کشیدند رفت. پیام پدر را به آنها گفت و از منوچهر گفت که چه جلالی داشت و سپاهی که آماده نبرد بود، پهلوانانی را که دیده بود، از قارن که پسر کاوه آهنگر بود و دلاوری خوش آوازه بود، گرشاسب، نریمان و سام گفت، از غلامان رومی هزاران چینی که همه به فرمان گرشاسب بودند و گرز غول پیکر او گفت، از سام نریمان گفت که از تیغش دیوان در امان نیستند، از قارن سپهدار و شاپور که تاکنون کسی چنین سپاهی در جهان ندیده است و آنها جز جنگ سخن دیگر نمی رانند.