@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_هفتاد_و_یکم 1⃣7⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواشب سیزدهم عید خبرتسخیرمشهد وگرفتاری سالاربه تهران رسید وتخت لرزان سلطنت قوام گرفت.برای نمایاندن اهمیت این فتح وخدمات امیرکبیر تهران را آذین بستند.تهران درآنزمان شهرکوچکی بود ازشمال محدود به خیابان بوذرجمهری واز جنوب به خیابان گمرک(مولوی)،هنوز شمس العماره
و کاخ گلستان ساخته نشده بودند
و درسبزه میدان فعلی تره بار میکاشتند. قسمتی ازبازارکفاشها وکاروانسرای امیرتازه ساخته شده وبقیه دردست ساختمان بود.شهرهفت شبانه روز درحال جشن
و چراغانی بود. تنها کسی که یکباربیشتربه تماشانرفت
و همان یکبارهم با دل پرخون برگشت مهدعلیا بود.آنچه وی را پریشان ساخته بود نگرانی ازسرنوشت افسانه بود. برای تعیین مجازات سالارو پسرانش جلسات متعددی باحضورشاه
و امیرکبیروبزرگان قاجارتشکیل میشد، قاجارها راضی به کشتن سالارنبودند
و به شاه توصیه میکردندبه تاسی ازرفتارمحمدشاه با عمویش ظل السلطان، آنهارا درقلعه مستحکمی زندانی کند. بعضی دیگر پیشنهادمیکردندکه شاه ازخونشان درگذرد
و کورشان کند،مهدعلیا هم گوشزد میکرد که اگرسالارمقصراست فرزندانش چندان تقصیری ندارند
و نباید به آتش پدربسوزند. امیرکبیر
و سرکرده های قشون که بهترازدیگران ازتلفات جانی وخسارات مالی ناشی ازفتنه سالارخبرداشتند میگفتندکه سالارباید به مجازاتی محکوم گرددکه عبرت سایر مدعیان باشدوالا ملایمت باعث تجری دیگران خواهدشد. دریکی از روزها دایه پیر مهدعلیا نزدوی آمد:
_ خانم مژده دارم.
- خوش خبرباشی انشاالله!
- افسانه خانم درتهران ومشتاق دیدارمادراست.
مهدعلیا فوراپی به مقصود دختربرده
و اندوهناک گشت: حالا با این همه جاسوس دراندرون دخترم را درکجا دیدارکنم،حتما آمده که بلکه شوهرش رانجات دهد. پرسید:تو افسانه راکجا دیدی؟
- دیشب رسیده
و یکسره به منزل دخترمن مرضیه رفته . دونفرسوارهم همراه داردکه درکاروانسرا منزل کرده اند.از قرار هفت روزه به تاخت ازمشهد رسیده اند وشش اسب زیرپایشان تلف شده.
یکساعت از شب گذشته مهدعلیا چادرو چاقچور کرده
و به خواجه مامورکشیک گفت که میخواهدبرای تماشای چراغانی به اتفاق دوتن از زنهای اندرون ازدرخلوت قصربه شهربرود،یکی از زنها صندوقدارمحرم مهدعلیا بود ولی دیگری ازجواسیس امیرکبیربودو مهدعلیا اورا عمدا همراه برد، دستور داد که دوتن ازفراشان خلوت هم روانه کندکه ازدور مراقب باشند.. ازمقابل کاروانسرای امیرگذشته داخل بازارعباس آبادشدند،وقتی به سرکوچه محله ملک آبادرسیدند بدون جلب توجه زن جاسوس
و فراشان ،زن صندوقدار به آرامی جداشد وجای وی را درکنارملکه زن دیگری گرفت که کسب نبود بجز افسانه! ملکه شلوغی رابهانه کردو عازم مراجعت شد. مادر
و دختر مشتاق درراه یک کلام هم باهم گفتگو نکردند.به محض ورود به قصر ملکه افسانه را به خوابگاه خودبرد
و مادر
و دختر سروروی هم را غرق دربوسه کردند. افسانه تمام وقایع را تعریف کرد
و گفت اگر صدمه ای به شوهر من برسانند از مرتکب آن انتقام هولناکی خواهم کشید. مهدعلیا ساکت ماند
و گره درابروان انداخت
- مادرجان چراسخن نمی گویی؟
- چه در سفرقبل وچه اکنون یک موضوع راازمن پنهان میکنی !
- من مادرجان! چیزی ازتوپنهان ندارم.
- اینطورنیست دخترم ،ظاهرا به مادرت اطمینان کامل نداری،حال آنکه حاضرم جان
و هستی ام رافدای سعادت توبکنم. اگر درموقع خود مرا ازآن قضیه آگاه کرده بودی نمیگذاشتم کاربدینجا بکشد.
افسانه مضطرب
و اندیشناک گفت:مادرجان من چیزی ازتوپنهان ندارم، مقصودت چیست؟
- چندماه پیش که خبر کشته شدن مرا شنیده بودی
و به تهران آمدی یادت هست چه کردید؟ اگر مادر را ازتوطئه ربودن شاه آگاه میکردی البته مانع میشدم، حال کارازکارگذشته ، چون شاه ازقضیه مطلع شد وکینه اش صدبرابرشد.
افسانه با وحشت پرسید: آیا واقعا مطلع شد؟ چگونه؟!
- بله ! با تمام جزییاتش ، تو دستگاه جاسوسی میرزاتقی خان را نمی شناسی،ممکن نیست اتفاقی در دولت
و مملکت بیفتدکه او نفهمد!خبر غیبت سه روزه آن سرباز بسرعت به وی رسید
و سربازرا به محض مراجعت شخصا استنطاق کرد، چون ابتدا گمان میکرد که سرهنگ فوج پول گرفته
و به او مرخصی داده ... شاه گزارش وی را با تردید تلقی کرد ولی ماموران تحقیقی که شاه هم به جاجرود
و ایوانکی فرستادگزارش امیررا تایید کردند.حتی اتابک دذحضورشاه مرا با سه زن دیگر از روزنه به سرباز نشان داد
و او گفت که آن جوان به من شباهت داشت. از آن به بعد شاه چندباردرحضورمن گفته که ازمیان زنان تو
و از میان مردان عباس میرزا را بیش ازهمه دشمن میدارد
و تا زنده اید سلطنت وی متزلزل خودهدبود. فعلا هم شاه تمام املاک آصف الدوله
و پسرش سالار را
و کسانش را ضبط کرده
و جزو اموال خالصه زده. درمورد خودشان هم تصمیمش برکورکردن بود ولی برحسب اصرار اتابک
و حسام السلطنه
و دیگران ظاهرا همه را سرخواهندبرید. آیا نمیدانی حسام السلطنه