@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_هفتاد_و_هفتم 7⃣7⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواناگهان دربازشد
و فراشی وارداتاق شد
و با ادب واحترام به محمدعلیخان برادرسالار گفت; بیرون یکی با شما کاردارد. هرسه نگاهی از سرتعجب
و استفهام رد
و بدل کردند:کیست
و چه کار دارد؟
-چه عرض کنم ،ظاهرا یکی ازتجاراست که ظاهرا باخان حساب
و کتاب داشته !
محمدعلیخان بیرون رفت، بعداز یک ربع ساعت مجددا فراش آمد ،اینبار مضطرب
و منقلب
و با رنگ پریده. سالارذتند تند از بینی نفس کشید
و فورا بوی خون تازه به مشامش خورد، گلویش خشک شد
و اعضای صورتش به لرزه افتاد. فراش رو به امیراصلان خان کرد
و با لحنی ترسان گفت:حال با شما هم کاردارند. امیر به چالاکی برخاست
و به سالارگفت :حلالم کن پدر
و خارج شد، سالار نعره ای سهمناک
و مایوسانه کشید.امیراصلان وارد فضای آزاد شد ، زیر نور فانوس کنار درخت پیکر بی جان عمویش رادید، مردی به امیر نزدیک شد
و ازدستش گرفت، دست مرد لزج بود
و امیر میدانست چرا. امیراصلان رو به آسمان کرد
و سه بار استغفار نمود، میرغضب کاسه آبی بدستش داد که نوشید، بعد بدون اشاره میرغضب خودش دوزانو رو به قبله نشست
و سه مرتبه شهادتین گفت
و رو به آسمان کرد:خدایا افسانه را به تو می سپارم. به میرغضب گفت; کارت را بکن!..
لحظه ای بعد سرپرشور یکی از رشیدترین مردان دودماندقاجار دولو از تن جداشد. سالار در اتاق محبس ریش خود را کند
و چشم خود را به انگشت ازکاسه درآورد ، اورا هم به باغچه بردند
و راحتش کردند. شبانه سه تابوت به خواجه ربیع رفت
و هرسه راکنار هم به خاک سپردند.
حسام السلطنه با تمام قوا دربدر بدنبال افسانه میگشت
و تمام اماکن عمومی مشهدرا زیرنظر گرفته بود، سرخاک سالار
و امیراصلان هم مامور گماشته بود. آغاجمال که این جدیت شاهزاده را در طلب افسانه میدید عاقبت شومی را پیش بینی میکرد، بالاخره نامه ای از قول افسانه نوشت
و توسط همان مرد روحانی دفعه قبل برای حسام السلطنه فرستاد، افسانه در نامه نوشته بود که اول به تهران میرود تا از شاه انتقام بکشد
و بعد به سراغ شاهزاده به مشهدبازخواهدگشت. حسام السلطنه هم چاپاری به تهران فرستاد
و مراتب را اطلاع داد. اما افسانه در تمام این مدت در بستر بیماری افتاده بود
و مدت یکماه تمام از غم وغصه در تب
و هذیان میسوخت، بعد از این مدت اول سوالی که پرسید راجع به محل دفن امیراصلان بود. آغاجمال پاسخ داد که جز حسام السلطنه
و چندنفرمحارمش کسی اطلاع ندارد! افسانه کم حرف شده بود
و اصلا گریه نمیکرد
و آغاجمال از این رفتارش هم متعجب بود هم اندیشناک، مرد دنیا دیده میدانست که این رفتارعلتی دارد. دیگر در مشهد کاری نداشتند
و همگی خواستار خروج از آنجا بودند. افسانه حسب تصادف ، حین زیارت متوجه شد که قبرسالار
و کسانش در خواجه ربیع است
و با اصرار، دست رباب
و معصومه را کشید
و به خواجه ربیع رفتند.هردویقین داشتند که افسانه خودرا روی قبرخواهدانداخت ولی برخلاف انتظارشان او فقط به خواندن فاتحه بسنده کرد
و چیزهایی زیر لب خطاب به قبرشوهرش گفت
و مشتی ازخاکش را در دستمالی ریخت
و گره زد...
دهم ماه شعبان بود که افسانه
و آغاجمال
و سیدباقر
و معصومه وکریم به تهران رسیدند
و نزدیک پاچنار خانه گرفتند، پایتخت برای جشن نیمه شعبان آماده میشد
و بازارها
و گذرها را آذین بسته بودند، یک روز قبل از عید افسانه تنها از خانه خارج شد
و نزدیک ظهر به خانه برگشت
و یک راست به صندوقخانه رفت، معصومه همینقدر متوجه شد که افسانه چیزی زیرچادر داشت
و در صندوقخانه مخفی کرد. حس کنجکاویش تحریک شد، عصر که افسانه به حمام رفت ، معصومه صندوقخانه را زیر
و رو کرد تا بالاخره...
ادامه دارد...
7⃣7⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃