@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_هفتاد_و_سوم 3⃣7⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواآنکه افسانه را فراری داد کسی نبود جز صندوقدار محرم مهدعلیا که درهنگام غش کردن ملکه ابتدا کسی را فرستاد که از پشت در بدون نمایاندن خود آغاباشی راخبرکنند
و بعد کلیدها را برداشت
و به افسانه داد
و گفت: این دسته کلیدرا به خواجه دربان بده وازقول آغاباشی بگو که دونفرفراش تا منزل همراهت کند!
هرروزکه از فرار افسانه میگذشت خشم
و نگرانی شاه بیشترمیشد
و تحقیقاتش هم در مورد نحوه ورود
و خروج وی به اندرون بجایی نمیرسید.حاج علیخان فراشباشی که بعدها ملقب به حاجب الدوله شد (قاتل میرزاتقی خان امیرکبیر درآینده) در یافتن گمشدگان یدطولایی داشت، حتی او هم با وجود زیرو زبرکردن راه ها
و خانه های قاجار دولو
و منسوبین آصف الدوله توسط مامورانش راه بجایی نبرد. حتی تمام زنهای اندرون در حضورآغاباشی آزمایش صدا دادند تا خواجه آنکسی را که از پشت در خبرش کرده بشناسد!.. موضوع دیگر این بود که شاه نمیخواست بگوید دخترفراری کیست
و تنها شایع کرده بودندکه یکی ازبستگان سالار با نیت سوئی وارد اندرون شده. شاه در این مدت بارها با مهدعلبا ملاقات کرد ولی نه تهدید
و خشونت نتیجه ای داشت نه تطمیع
و وعده
و وعید. مهد علیا کر
و لال بود
و چشمه اشکش جوشان ! تنها جمله اش این بود که افسانه برای شفاعت شوهرش به تهران آمده بود ... دست آخر شاه گفت: به قرآن قسم از خیر پیدا کردنش گذشتم ولی میخواهم بدانم که آیا مرا پسر خود میدانی یا او را دختر خود؟! اگر واقعا مراباوی عوض کرده ای حقیقت رابگو،قسم میخورم که تا ابد این راز را مخفی نگه دارم ،بهرحال پای حیثیت خودم
و تاج
و تخت درمیان است. اگر واقعا افسانه دخترشاه مرحوم است بگو تا حقش را ادا کنم ، ازمال دنیا بی نیازش کنم
و شوهرش را ازمرگ نجات بدهم ... بگو
و مرا ازرنج این تردید رهاکن... تا فرصت از دست نرفته بگو وگرنه حسام السلطنه کار زندانیان را تمام خواهدکرد... نورامیدی در دل مهدعلیا درخشید ولی در تردید بود : آیا میتوانم به حرفهای شاه اطمینان کنم؟مگر هم او نبود که به اغوای اتابک قصد قتل مراداشت؟ اصلا شاید حقیقتا پسر زاییده ام
و سکینه مامای لعنتی برای انعام گرفتن این بساط را علم کرده ، ولی شباهت تام افسانه به خودم چه..؟
نمیتوانست تصمیم بگیرد ، هم نسبت به شاه
و هم افسانه در دلش حس مادری داشت! در دلش تصمیم گرفت جواب شاه را موکول به استخاره کند، سر به زیرانداخت
و سکوت کرد
و درجواب نهیب
و اصرارشاه گریه
و شیون کرد:ازجانم چه میخواهی؟مگر کسی مادرخودرا اینقدراذیت میکند... شاه با حال متغیر
و خشمگین خارج شد.
ساعتی بعد میرزاتقی خان برای تقدیم گزارشات شرفیاب شد. شاه که بی حوصله
و متفکربود متوجه شدکه اتابک هم قیافه ای گرفته
و ناراضی دارد، بخاطر آورد که در چندملاقات اخیر هم امیر همینطوربوده، طاقت نیاورد :
- میرزاتقی خان چندروز است که متفکر
و اندوهناک می بینمتان ، علت چیست؟ ازما دلتنگی داری؟
اتابک با لبخند محزونی گفت: چیزمهمی نیست، غلام خانه زاد دراین چندروزه بارها بیاد صاحب بن عباد وزیرفخرالدوله دیلمی افتاده ام ، معروف است که چندروزی گرفته
و متفکر بود، فخرالدوله علت را پرسید تا اگر ندانسته موجب ناراحتی وزیرش شده جبران نماید. چندروز بعد صاحب شاد
و خندان شرفیاب شده معروض داشت که منشی من درگزارش اخیرش نوشته بود که خاقان چین سخنی با سپهسالار خود گفت که من ندانستم موضوع آن چیست. ناراحتی ام از آن بود که چراخاقان سخنی گوید که ما از مضمون آن بی اطلاع باشیم. امروز نامه دیگری رسید
و موضوع معلوم گشت
و کدورت خاطر برطرف گردید.
شاه ابرو درهم کشید
و بالحنی خشک
و بی ملاطفت پرسید:مقصود ازاین حکایت چیست؟
اتابک که از طرزنگاه
و کلامش دلتنگی
و گله مندی نمایان بود گفت: علت دلتنگی این غلام قضیه همان زن فراریست که معلوم نشد کی بود
و چگونه وارد شد
و به چه نحو خارج شد
و اسباب دلتنگی خاطر مبارک گردید. چون موضوع مربوط به اندرون مهدعلیا بود
و ازطرف ذات همایونی اشاره ای نشدلذا غلام دخالتی نکردم والا دستگیری اش اشکال نداشت.
آتش خشم
و پشیمانی در دل شاه زبانه کشیدچون در این مورد سخنی به اتابک نگفته بود. نگاهی از غیظ
و غضب به اتابک نمود، اوقاتش ازاین جهت تلخ بود که اگر به اتابک گفته بود او موفق به دستگیری افسانه میشد، در واقع از افت مهابت خویش
و اعتراف به عجز نزد خویش شرمنده بود.گفت : موضوع مهمی نبود، همان دختره دیوانه بود که خودرا فرزند شاه مرحوم میداند...
اتابک میانه حرف شاه ادامه داد:
و مهد علیا هم اورا مانند فرزندخود دوست دارد
و زیرپر
و بال خودگرفته.
شاه نگاهی غصب آلود به وزیرش کرد
و در دل گفت ; تو هم از مدعی
و رقیب من عباس میرزا برای یکروز حمایت میکنی...
- خب از ولایات چه اخباری رسیده است اتابک؟!