@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_هفتادم 0⃣7⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و خلاصه :
#سروش_آواپس ازمذاکرات طولانی سالارحاضرشد که خودرادراختیارحسام السلطنه بگذارد تابلکه به شفاعت وی شاه ازخونش درگذرد.
افسانه و رباب تا پیش ازطبل سوم شب تمام زوایای حرم را جستجو کردند ولی اثری ازهمراهان خود ندیدند، ناچار داخل مسجد زنانه شدند، به هر مصیبتی بود جایی برای خود گیرآوردند و تازه دیدند که برای شام لقمه نانی هم ندارند، رباب خواست به چندنفرازخدام بگوید و نان بخواهد ولی آنها هم از دیدن چادر مندرسشان که در تناقض با لباس های اعیانی شان بود جواب سربالا دادند، آخر به اشاره پیرمردی ازخدام رباب به جایی رفت که زوار زیادی سفره خودرا آنجا میریختند و مقداری نان تافتون پیداکرد و به دروغ به افسانه گفت که آنراخریده.
آنشب افسانه تاصبح مشغول عبادت بود و پیوسته دعا میکرد لااقل یکباردیگر روی شوهرش راببیند. صبح تازه ازحرم خارج شده بودند که صحن و اطراف شلوغ و ازدحام شد،جمعیت در بست پایین خیابان موج میزد:
- خواهر اینجا چه خبر است ؟
- ما هم مثل شما نمیدانیم !
دل افسانه شور میزد، رباب به افسانه سپرد که ازجای خودحرکت نکند و برای کسب خبر چندقدم جلورفت، افسانه پیرزن چاقی را دید که به زحمت خودراازفشار جمعیت خلاص کرد، پیرزن نفس زنان به دیوار تکیه کرد،افسانه پرسید: مادرچه خبراست؟
- میخواهی چه خبرباشد،میرغضب های شاهزاده آمده اند سالاربدبخت و پسران مادرمرده اش راببرند، بمیرم الهی! پیرزن زد زیر گریه و ادامه داد; نمیدانم به سرپسرخودم چه بلایی آورده اند. زانوان افسانه سست شدند; خدایا امیررا کجا میبرند وچه خیالی درباره اش دارند؟! رباب برگشت و باصدای لرزان گفت; خانم خبری نیست بیخود جمع شده اند،بفرمایید برویم شاید همراهانمان را یافتیم. افسانه با صدایی که ازته چاه درمی آمد گفت: رباب صبرکن، میگویند آمده اند سالار و امیررا ببرند...، به گمانم این دیدار آخرمان باشد...، بعد فورا رباب را بسوی سکویی کشید و هردو روی آن جستند. قریب بیست نفر از سوارهای دولتی کوچه ای درست کرده بودندو چهاریابوی مردنی را با پالان برای سالار و برادرش و دو پسرش امیراصلان و یزدانبخش میرزا آورده بودند. یک مرتبه جمعیت به جنب و جوش افتاد: ...آوردند...دارند می اورند...
سالار دودست رابلندکرد وبه جلو وعقب پالان گذاشت ولی سوارنشد، امیراصلان جلو دوید و زانو خم کرد وپای سالاررا روی زانوی خودگذاشت و سوارش کرد، بعد عموی خودرا سوارکرد و بعد برادر کوچکترش را و خودش آخر سر با یک جست روی پالان جای گرفت، دور تادور خودرا نگریست و درقیافه های مردم دقیق شد، انگارکه دنبال کسی میگشت، یک لحظه بسمت سکو نگاه کرد، افسانه میخواست روبنده را کناربزند و فریادبزند عزیزم من اینجا هستم ولی به زور جلوی خودش راگرفت.همینکه سواران و اسرا ازچشم ناپدید شدند افسانه آهسته گفت; رباب مرا بگیر! و ازحال رفت. زنها دورش ازدحام کردند: این خانم را چه میشود...؟ چقدرهم خوشگل است... زیر این چادر مندرس چه لباس گرانبهایی دارد... گوشواره های زمردش راببین... رباب در حالیکه شانه های افسانه را میمالید با تعجب متوجه شد که سرافسانه روی زانوی همان پیرزن چاق است ! بالاخره پیرزن با نهیبی زنها را متفرق کرد که ناگهان صدای کلفت مردانه ای برخاست: آهای اینجا چه خبر است؟ رباب فورا صدای سلطانعلی را شناخت. لختی در وحشت و سکوت ماند و ناگهان با عجز و التماس و قسم از پیرزن خواست که این مردکه را دور کند! پیرزن نهیب زد : مردکه خجالت نمیکشی زنهای مردم را تماشا میکنی بی غیرت! سایر زنها هم به تایید او ناسزا نثار سلطانعلی کردند.او هم که هوارا پس دید با سوارهایش دورشد. افسانه چشم بازکرد و پیرزن به رباب گفت : بیا این خانم را به حرم ببریم که گریه کند،من هم باشما می آیم که برای توکل نازنینم گریه کنم! با کمی پرس و جو متوجه شدند که پیرزن ، مادر توکل خان است که از قوچان به جستجوی پسرش آمده...
ادامه دارد...
0⃣7⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃