@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_شصت_و_پنجم 5⃣6⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آوارباب پس ازاینکه توسط حسین از شرح واقعه مطلع شد نمیدانست چه کند ، از طرفی جایی رابلد نبود
و نداشت که بگریزد
و از طرف دیگر نگران افسانه
و امیر
و کریم وسایرین بود، بی هدف بطرف چشمه حاج غلامعلی تاخت ; تمام اثاثیه را برده بودند
و اثری از کسی نبود ، بغضش گرفت، بطرف آلاچیق عنان گرداند که دونفر سوار مقابلش درآمدند، یک اسب سوار دولتی مسلح
و یکی از دهاتی ها سوار بر یابو، سوار دولتی گفت: به ، چه دختر خوشگلی ، بیجهت نیست که گلوی سرکرده مان پیشت گیرکرده، بیا دخترجان ارباب
و سوارانش آماده حرکت
و منتطر تواند، بیفت جلو..! جلو آمد
و دهنه اسب رباب راگرفت ، رباب مهاراسبش رامحکم کشید: نمی آیم . سوار با خنده گفت : من مامورم که ترا ببرم ،حال که با رضا ورغبت نمی آیی مجبورم دستهایت را ببندم وببرم، اشاره ای به رعیت کرد
و باهم بطرف رباب آمدند. رباب مهمیز به اسب زد
و تنه اسب به رعیت راهنما خورد
و زمینش زد، سوار دولتی جلو پرید
و دهانه اسب را با یکدست وبازوی رباب رابادست دیگرش گرفت وفحش رکیکی داد، ولی زورش به رباب نمیرسید، در همین حین چشم رباب به قاب های طرفین زین بختیاری اسبش افتاد که درواقع اسب کریم بود، دست درقاب چرمی سمت چپ کرد وبی معطلی طپانچه دولول را کشید
و به پیشانی مرد شلیک کرد. بعد آنرا بسمت رعیت رنگ ورو باخته گرفت: ب ب ب خدا ممممن بی تق صیرم ، مرا بلد راه آوردند، رباب بدون هدف مشخصی سراسب را بطرف دره گرفت
و تاخت. رعیت هم بازگشت
و سلطانعلی وکدخدا را خبرکرد. سلطانعلی که از غیظ سرخ شده بود اسب
و اثاثیه سوار مقتول دولتی را به کدخدا داد
و گفت: آن دخترراپیدا
و دستگیرکن تا برگردم ، میدانست که حسام السلطنه خود وی را مامور تنبیه شاندیزی ها خواهد کرد
و میتواند ازهمین یک ماموریت بارخود را ببندد...
سوارها اسرا را درمیان گرفتند
و بسمت مشهد حرکت کردند. خبرگرفتاری امیراصلان خان بسرعت درشاندیز منتشرشد، هرکس سخنی میگفت
و نطری میداد، عده ای مخالف بودند
و عده ای موافق
و هرکدام با انگیزه مخصوص به خود، ناگهان صدای آشنا
و رعدآسای پدر داغدیده یوزباشی حسن بلند شد: حسن ! پسرم ، پسر رشیدم... چند تن از ریش سفیدان جمع شدند
و سخنانی برای دلداری پیرمرد گفتند، ناگهان کودکی پنج شش ساله سکوت را شکست
و از پدرش با صدای بلند پرسید: بابا حالا امیراصلان خان را هم دم توپ خواهند گذاشت؟!
این سوال همه راتکان داد
و پدر بچه شرمنده شد
و پس گردن بچه زد :خفه شو ! در یوزباشی حسن با حیرت پرسید: این کودک چه میگوید؟ امیراصلان خان را گرفته اند؟
مردی که ازهواخواهان سالاربود گفت: خداخودش به سالار رحم کند، خدا صبرش بدهد...
در همین حین سروکله کدخدا پیدا شد، پس از تخریب
و غارت قلعه شاندیز، حسام السلطنه این مرد را از صفی آباد آورده
و کدخدایرشاندیزکرده بود! کدخدا گفت : غصه نخورید، همین امروز وفردا همه اهل شاندیزرا دم توگ خواهند گذاشت!
و بعد ماجرای امیراصلان خان را به اختصار تعریف کرد
و درآخر گفت; همه چیزداشت به خوبی
و خوشی تمام میشد ولی افسوس که کنیز پتیاره اش سوار دولتی راکشت
و شاندیزی ها را برباد داد. بعد رو به چند جوان کرده
و بالحن آمرانه گفت: اگر میخواهید مادرو خواهرتان را اسیرنکنند
و به تراکمه نفروشند باید دختره را دستگیر کرده
و تحویل سلطانعلی خان دهیم ، زود سوارشوید!
جوانها نگاهی به هم کردند، کدخدا برآشفت: یاالله چرا معطلید؟! سکوت همه را گرفت ، کدخدا با لحن خیرخواهانه گفت: من برای خیر
و صلاح شما تلاش میکنم. ناگهان از پشت جمعیت صدای رسایی برخاست: تو اهل شاندیز نیستی
و رسومات مارا نمیدانی، ننگ ما است که مهمان خودرا تسلیم دشمنش کنیم خاصه که زن هم باشد، قال
و مقال برخاست : راست میگوید.... یعنی شاندیزی انقدر بی غیرت شده !.... اینجا صفی آباد نیست! .... نه ، مردم همه مان را دم توپ خواهند گذاشت.... از گذشته عبرت بگیرید...! ناگهان پدر یوزباشی روی سکو ایستاد
و همه را به سکوت دعوت کرد : عجب مردمان بی فکری هستید! شما که برای نجات دختری سینه سپر کرده اید پس چرا به فکر نجات شیربچه سالار نیستید؟ چندساعت دیگر سالار هم مثل من داغدار خواهدشد، ای بسا که دستش به تکه پاره های بدن جگرگوشه اش هم نرسد، غیرت کنید
و امیر را ازدست این میرغضب ها نجات دهید، مهمان شما امیربوده نه کنیز او!
دقایقی بعد در میان بهت کدخدا
و دهاتی های توانگر
و محافظه کار طرفدارش بیست جوان مسلح
و حاصر به یراق صف کشیدند: این تفنگ ها کجا بود؟! مگر مامورین شاهزاده بارها خانه های شاندیز را جستجو نکردند؟!
رباب در دره سرگردان بود که حسین به او رسید
و با راهنمایی آن پسربچه شیردل به خانه پدر یوزباشی حسن رفته
و پنهان شدتا نتیجه کار معلوم شود.
ادامه دارد...
5⃣6⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃