@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_شصت_و_نهم 9⃣6⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواافسانه تصمیم گرفته بود به هر قیمتی شده خودرابه امیراصلان برساند ولی معلوم شد که او بهمراه پدر
و عمویش در یکی ازحجرات بالای صحن هستند
و ماموران کسی را اجازه ورود نمیدهند.نزدیک ظهربه خانه برگشتند، ازقیافه اندیشناک توکل خان
و قدم زدن آغاجمال درصحن خانه پی بردندکه واقعه ناگواری روی داده. خواجه تا چشمش به افسانه خورد برای اولین باردر عمرش باپرخاش افسانه رامورد عتاب قرارداد، درچنین آشوبی که همه درخطریم کجا رفتید؟! معلوم شدکه دوخانه پایین تر سه نفرازیاران سالار را ازخانه بیرون کشیده اند،توکل خان گفت که همسایه ها حرف زینب راباورکرده اند
و گمان میکنند که من ازشهرفرارکرده ام، تنها کسی که خانه مرا میشناسدوممکن است به سراغم بیاید همان سلطانعلی است،با اینحال باید ازاین خانه برویم. همه منتطر بازگشت سیدباقربودند که به جستجوی خانه رفته بود، درکوچه صداکرد، زینب ورباب ازلای درنگاه کردند
و دونفرسوارمسلح رابا تعدای غلام پارکابی دیدند. فورا کریم
و توکل را خبرکردندو آنها با یک نگاه سلطانعلی را شناختند، هرکسی نظری میداد تا اینکه بالاخره رباب قدم پیش نهاد ...
رباب
و زینب بطرف دررفتند وبازکردند، رباب قدمی بیرون نهاد وبا عشوه وخنده گفت:توبلا گرفته کجابودی ،ازکجا فهمیدی که من اینجایم؟ آمدی مراببری؟!
سلطانعلی که انتطارنداشت رباب را درآنجا ببیند خشکش زد: تواینجا چه میکنی؟
- جای دیگری نداشتم که بروم ،اینجا خانه توکل خان است که زنش نوه عموی پدری من میباشد! دراین شلوغی خدا شما را رسانیدکه سایه اترا برسر دوزن بی پناه بیندازی... دلربایی
و عشوه گری رباب کارخودراکرد
و سلطانعلی را بداخل کشید. زینب رفت که چایی بیاورد
و رباب
و سلطانعلی وارد اتاق شدند، به چشم برهم زدنی کریم
و توکل اورا دستگیر
و خلع سلاح کردند: اگر کاری را که میگوییم بکنی آزادت خواهیم کرد والا همان بلای شاندیزرا برسرت خواهیم آورد
و اینبار ریشت را واجبی خواهیم گذاشت!
رباب به کوچه رفت
و اسبها را بداخل حیاط آورد
و سلطانعلی هم درحالیکه لوله طپانچه ای به پهلویش فشارمی آورد پنجره راباز کرد وگفت: امیرقلی من امروزناهار را ابنجا میمانم، توبرو
و اول شب با چندقاطربارکش برگرد تا اثاث اینجا را به منزل خودم ببریم. سوار لبخند معناداری زد
و بهمراه غلامان دورشد.
سریعذشروع به جمع کردن وسایلشان کردند، قرارشد که سید
و آغاجمال
و زنها درخانه ای سید پشت مسجد ازبکها پیداکرده بود سکونت کنند
و کریم
و توکل با تغییرقیافه چندروزی درپناهگاهی مخفی شوند. سید
و زنش اثاث را به خانه جدید بردند
و نزدیک غروب سیدبرگشت تا به اتفاق اغاجمال
و سایر زنها به خانه جدیدبروند. تازه وارد بازارسرشور شده بودند که ناگهان صدای شلیک
و غوغا برخاست.مردم با وحشت فرار میکردند، هجوم سیل مردم وحشتزده درچشم برهم زدنی هرکدام را به گوشه ای انداخت. ازهم جدا شدند ، فقط رباب محکم چادر افسانه راگرفته بودو باخود میکشاند، غوغا که خوابید افسانه
و رباب خودرا تنها یافتند ، مدتی کوچه هارا بالا
و پایین رفتند
و ناچار به صحن مطهرپناه بردند...
عصرهمان روزی که افسانه
و رباب گم شدند ، علمای مشهد به دیدن سالار رفتند، امام جمعه شهر که ازسالار محنت کشیده بود نگاهی شماتت بار کرد
و سری تکان داد
و گفت:خاک خراسان را به آتش کشیدی
و خونها ریختی
و دودمانها برباددادی ،آخرش هم عبرت نگرفتی، معلوم میشود که هنوزهم سودای فتنه داری که بست نشسته ای،واقعا تو که احترام این مقام رانگه نداشتی با چه رویی به آن پناه آورده ای؟!
سالار لختی سکوت کرد
و بعدآهی کشید وگفت: تمام مردم برای حفظ جان بدین حرم مبارک پناهنده میشوند،خیال کنیدمن هم یکی از عوام الناسم.
- توغیرسایر مردم هستی، تو همانی که حرمت این مکان مقدس را شکستی
و سربازان آذربایجانی حکومت را ازهمین مکان بیرون کشیده
و بازجرو شکنجه کشتی یا به ترکمانان فروختی. کسان تو مرحوم متولی باشی را درصحن مسجدگوهرشاد قیمه قیمه کردند، اگر ما علما
و شاهزاده هم متعرض تو نشویم مردم
و خانواده آن مرحوم درهمینجا خونت را خواهند ریخت ...گفتگو به مشاجره کشید
و سالار تندی کرد، امام جمعه هم خط
و نشان برایشذکشید
و بیرون رفت.
بعداز رفتن امام جمعه ،چراغعلی خان به نمایندگی از حسام السلطنه وارد
و با سالار مشغول گفتگو شد...
ادامه دارد...
9⃣6⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃