@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_بیستم 0⃣2⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و خلاصه :
#سروش_آواحاجی اسطرلابی انداخت و بعد ازاینکه شاه را مدتی در بیم و امید نگاه داشت مژده داد که مولود پسرخواهدبود.کودک را از بدو تولد، ولیعهد خودتلقی کنید وپرورش دهید و چه بهترکه اسم و لقب پدرمرحوم خودرا به وی ببخشید; عباس میرزا نایب السلطنه. شاه، پیش از تولد کودک مقدمات دستگاه شاهانه وی را چید و رضاقلیخان هدایت، امیرالشعرا را از شیراز جهت تربیت وی به تهران احضارکرد. در ماه رجب ۱۲۵۵ خدیجه خانم پسری زایید و حسب امرشاه خبرش را به تمام ولایات بردند. از شنیدن این خبر، آغاجمال بیش از همه خوشحال شد. حال میتوانست حقیقت را به شاه بگوید و دختر را به پدر برساند، دختری که چنان تربیتش کرده بود که اگر به اندرون محمدشاه میرفت کم از ضیاالسلطنه دختر فاضله فتحعلیشاه نداشت. پس به دیدن افسانه رفت و در کمال صراحت و وضوح، تفصیل ولادتش را برایش تعریف کرد.
افسانه نگاه محبت آمیزی به سید و زنش کرد وگفت من خودم حدسهایی زده بودم ولی هرگز گمان نداشتم دخترمحمدشاه باشم. بهرحال من ایندونفررا به حد پدرو مادرم دوست دارم ولی دلم میخواهد پدرم و بخصوص مادرم را ببینم. آغاجمال گفت من رییس خواجگان اندرون خدیجه خانم شده ام و مامورم که ترا به حضورشاه ببرم. سعی میکنم تورا بطور ناشناس بدیدار مادرت برسانم چون دشمنان زیادی داری که نباید ترا بشناسند.
پیش از عزیمت آغاجمال،چاپاری ازتهران رسید و حکم شاه را آورد که ناصرالدین میرزا و مادرش بهمراه آغاجمال راهی تهران شوند.خبرتولد عباس میرزا مهدعلیا را غرق اندوه کرده بودبخصوص که شاه تمام هدایای امپراطریس روس را به خدیجه خانم بعنوان ملکه بخشیده بود. آغاجمال دوروز پیش ازحرکت ازمهدعلیااجازه خواست که چندتن ازاقوامش را که قصد مشهد داشتند جزو موکب وی حرکت دهد و به این بهانه افسانه و معصومه و سید را وارد کاروان کرد. روزحرکت فرارسید و آغاجمال و سید و خانواده اش بطرف باغ خلعت پوشان محل اردوی ولیعهد حرکت کردند. آغا جمال معصومه و افسانه را به حضور مهدعلیا برد. معصومه هول کرده بود و قلبش بشدت میزد.افسانه هم اضطراب داشت، آیا مادرش اوراخواهد شناخت یا اینکه حسب مصلحت بروی خودنخواهد آورد؟ نکند گریه ام بگیرد و خودداری نتوانم بکنم!
یکساعت از شب گذشته در تالار بزرگ خدمت رسیده و تعظیم کردند. ملکه قدمی پیش آمده و با مهربانی از معصومه پرسید: اهل کجایید؟
معصومه هرچه کرد زبانش نجنبید،خواجه فی الفور پاسخ داد: اهل قبه قفقازند،هم خودش هم شوهرش سیدند و خویشاوند مادری منند!
مهدعلیا متوجه افسانه شد،دست به زیرچانه اش زد و ازگونه اش نیشگون ملایمی گرفت:«ماشاالله! خیلی خوشگل است٬ چشم و ابرویش به شاهزاده ها رفته! همین یک دختر را داری؟»
معصومه که نزدیک به غش بود تمام قوایش را جمع کرد: -بلی،و نفس عمیقی کشید.
ملکه که به اینگونه اضطراب زنان از شرفیابی عادت داشت رو به افسانه کرد:«چندسالت است دخترجان؟ اسمت چیست؟»
- هشت ساله ام و افسانه نام دارم.
ملکه نگاه دقیقی به صورت دختر کرد و به فکر رفت: -گفتی افسانه؟!
- بله بانوی من.
مهدعلیا چشمش به آینه تالارخورد و ناگاه متوجه شباهت دختر بخودش شد! لحظه ای چشم برهم نهاد و به هشت سال پیش درقریه کهنمیر رفت... آیا این دختر من است یا اینکه بازی روزگار؟!
- افسانه٬چه اسم قشنگی. درست مثل خودت.
خم شد وگونه های افسانه را بوسید.لبهای ملکه ترشد!
- چرا گریه میکنی دخترجان؟!
آغاجمال سریع گفت: به نظرم کودک هول کرده یا خجالت کشیده خانم جان.
اجازه مرخصی گرفت وخارج شدند.
ملکه با حال متفکر و پریشان به نمازخانه رفت.اشک میریخت و بیاد می آورد که از جگرگوشه اش دست برداشت تا ملکه شود و حالا حتی نزدیک است از اندرون کاخ هم بیرونش کنند!
بگذار لااقل بچه ام را پس بگیرم. باید درتنهایی از بچه تحقیقات کنم.
🔹
آغاجمال پرسید: چرا گریه کردی افسانه؟
- خودم هم نمیدانم٬ شاید از ذوق،اما چه مادرقشنگی دارم و چه شباهتی باهم داریم!
نماز ملکه تمام شده بود ولی دل از سجاده نمیکند؛ سیادتش٬اسمش٬ شباهتش به من...
بعدازنماز آغاجمال راخواست و سوالاتی راجع به اقوامش پرسید و آغا هم به فراست جوابهایی گمراه کننده میداد. با اینحال ملکه بهانه کرد که دختر پنج ساله اش عزت(بعدها عزت الدوله)تنها مانده و بهتراست افسانه را برای شام بیاورندکه با عزت بازی کند.ملکه آنشب افسانه را بوسید و درکنارخود سرسفره نشانید.
از تبریز تا تهران افسانه غالبا نزد ملک جهان بود و هرروز برمحبت ملکه نسبت به وی افزوده میشد.حتی خدیجه دایه پیرهم متوجه شباهت آندو شده و شک کرده بود٬ ولی هرچه زیرپاکشی میکردند دخترک چیز قابلی بروز نمیداد.
در تهران معلوم شدکه شاه کاخ بزرگ اندرون را به خدیجه خانم و پسرش اختصاص داده و ملک جهان را به یکی از عمارات سابق اندرون فتحعلیشاه بردند.
ادامه دارد...
0⃣2⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃