#یادمانخاطره ای از زبان
#فریدون_فروغیچهارده سالم بود. در دبیرستان درس میخواندم که عاشق دختری شدم. شاید هیچ کس جز خدا نداند که این عشق را فارغ از مسائل جنسی میدیدم. در خانوادهای تربیت شده بودم که این نوع تفکر را هرگز نیاموخته بودند. فقط دوستش داشتم. تصمیم گرفته بودیم در آینده ازدواج کنیم. دوستی ما تا هفده سالگی ادامه داشت. در آن سال(سال ۴۶) پدرش به آبادان منتقل شد. تا هجده سالگی نامهنگاری داشتیم و من دلخوش بودم که سرانجام به هم خواهیم رسید. تا اینکه یک روز آن نامه به خانه ما رسید. نامه (س)بود. نوشته بود: «... تو موزیسین بیآتیهای هستی. من نمیتوانم ارتباطم را با تو ادامه بدهم. میخواهم با فرد دیگری ازدواج کنم...خداحافظ».
این نامه زندگی مرا از هم پاشید. مدام از خود میپرسیدم؛ چرا؟ ولی هیچ جوابی نمییافتم. مدتها گذشت یک شب در Restaurant Dance مشغول نواختن بودم که دیدم او با مرد جوانی وارد شدند و پشت میزی نشستند. (س) طوری نشسته بود که روبروی من قرار داشت. هنوز متوجه من نشده بود. آهنگی را که همیشه برای او میخواندم زمزمه کردم. ناگهان سرش را بلند کرد. قطرات اشک را که روی گونههایش میغلطید میدیدم. بعد از پایان خواندن سریعا به دفتر رفتم. او هم پشت سر من آمد و گفت قصد دارد با آن مرد جوان ازدواج کند. و اینکه البته به علاقه سالیان دراز ما احترام میگذارد اما...
او رفت و من ماندم و چند سوال که مدام ذهنم را میآرزد. شاید میاندیشید که زندگی با یک موزیسین بیآتیه چه سودی میتواند داشته باشد؟ دیگر تهران برایم قابل تحمل نبود. از خود میپرسیدم چرا؟ منی که در تمام زندگی نخواسته یا نتوانسته بودم معنای بدی را تجربه کنم آیا مستحق چنین رفتاری بودم؟
مدتی بعد سرنوشت بار دیگر (س) را بر سر راهش قرار میدهد.
فریدون در این مورد مینویسد:
البته اتفاقی نبود. من دیگر مشهور شده بودم. یک شب که در کاکوله برنامه اجرا میکردم آمد. خیلی شکسته شده بود. برایم تعریف کرد که با آن مرد جوان ازدواج کرد و چون شوهرش معتاد بود او را هم آلوده کرده است. کمک میخواست. نمیتوانستم به او کمک نکنم. البته کمکی که به او کردم کمک به او نبود، به همان چهارده سالگی پاکی بود که در ذهن من سالم مانده بود. یک بار آمد پنج هزار تومان گرفت. بار دیگر دو هزار تومان خواست. نمیتوانستم درد او را ببینم، برای همین کمک کردم. اما یک بار از کشوی میزم دو هزار تومان برداشت و رفت و دیگر پیدایش نشد.
در سال ۵۶ بار دیگر اتفاقی افتاد که بیارزش بودن این دنیا را بیش از پیش برایم ثابت کرد. یک روز مادر (س)زنگ زد و تقاضا کرد که به منزل آنها بروم. از روزی که دو هزار تومان را از کشوی میزم برداشت و رفت دیگر خبری از او نداشتم. به خانهشان رفتم، دیدم در حادثهای حنجرهاش صدمه دیده و دیگر نمیتواند حرف بزند. من حنجرهای داشتم که او یک روز آتیهای برای آن متصور نبود و حال خود در حسرت یک حنجره میسوخت. دردی سخت وجودم را فرا گرفت..؛ کاش میشد حنجره را هم تقسیم کرد تا او را که همه خاطرات نوجوانیام بود در آن حالت درد و رنج نبینم.
/ماهنامه ی موسیقی قرن ۲۱
----
امروز سالمرگ
#فریدون_فروغی است
🆔 @Bookzic