مگر آنهایی که غرق شده بودند، مثل من دو دست و دو پا نداشتند؟ همیشه در این لحظات چیزی شبیه به نیرویی ماورایی درون آدم بیدار میشود و همهی واقعیتهای مرگ را نادیده میگیرد. نه، قرار نیست من به همین راحتی تسلیم مرگ شوم. مرگ من در آیندهای دور رقم خواهد خورد، آنهم نه با غرق شدن یا چیزی مثل آن؛ در شرایطی خاص و در زمانی که ارادهای در کار باشد. در مرگ من حتماً باید ارادهای باشد؛ ارادهای که از درونم و روحم شکل میگیرد. گویی مرگ آدم هم دست خودش است. نه، نمیخواستم بمیرم. پذیرفتن مرگ یک چیز است، به پیشواز مرگ رفتن چیزی دیگر. نمیخواستم به پیشواز مرگ بروم، آن هم در سرزمینی دور از سرزمین مادریام، در جایی که فقط آب بود و آب. احساس میکردم مرگ من در جایی اتفاق میافتد که به دنیا آمدهام، بالیدهام و زندگی کردهام. باور کردن مرگ، هزاران کیلومتر دور از جایی که به آن تعلق داری، بسیار سخت است. این شکل مرگ یک جفای بزرگ و یک ستم محض است؛ ستمی که نباید هرگز اتفاق بیفتد و اگر هم بیفتد، برای من.