بیستویکی دو سال بیشتر نداشت. تازه به تهران آمده بود؛ جوانی با قامتی رعنا و چهرهای سبزهرو. با لهجه کرمانیاش چه زیبا سخن میگفت. از آن روزهایی که گلنار، زهره، شب انتظار را خواند سالهای بسیاری میگذرد.
#داریوش_رفیعی خواننده این مطلع زیبا؛ «شب به گلستان تنها منتظرت بودم، باده ناکامی در هجر تو پیمودم، منتظرت بودم منتظرت بودم» اما در روزهای آغازین بهمن ماه، در شب یخبندان و زمستان سخت، ناقوس مرگ
رفیعی به صدا درآمد و پس از گذراندن بهاری کوتاه، در ۳۱ سالگی نقاب در خاک کشید.
اسماعیل نواب صفا (نویسنده، شاعر و ترانهسرا) در کتاب قصه شمع به روایتی از خاطرات خود با دوست و یار دیرینش
داریوش رفیعی میپردازد و از آن سال تهران و زمستان سخت میگوید: به اتفاق مرتضیخان محجوبی، استاد پیانو و لطفالله مجد، استاد تار و پرویز یاحقی، نوازنده چیرهدست ویولن در منزل آقای مهندس «ژ» از مهندسان بازنشسته راهآهن مهمان بودیم. سرگرم شنیدن پیانوی مرتضی محجوبی بودیم اما ناگهان متوجه شدم که پرویز حضور ندارد. مدت غیبتش در حدود نیم ساعت به درازا کشید. بعد دیدم که او بدون ورود به اتاق، از دم در مرا فرا میخواند. نزد او رفتم و گفتم: چه خبر است کجا رفتی؟ گفت: صفا،
داریوش دارد میمیرد و من نزد او بودم. خودم را به شما رساندم تا چارهاندیشی کنیم. گفتم: تو از کجا میدانستی و چرا بیخبر رفتی و بیماریاش چیست؟ جواب داد: دلم ناگهانی به شور افتاد به سراغش رفتم. از شدت درد به خود میپیچید. اعتیاد و تزریق آمپول آلوده به کزاز او را به کام مرگ کشید. اما اگر از کوروس سرهنگزاده بشنوید،
داریوش رفیعی ورزشکار بود و بوکس کار میکرد.
گویا همه چیز دستبهدست هم داده تا
رفیعی، غزل خداحافظی را بخواند. نواب صفا به اتفاق پرویز یاحقی تصمیم میگیرند بدون بر هم زدن میهمانی موضوع را با صاحبخانه در میان بگذارند. به همراه خسرو گلسرخی و آقای دکتر «ژ»، مدیر کل بازرسی وزارت بهداری ساعت حدود ۹ شب به منزل
رفیعی میروند: وقتی به خانه
رفیعی رسیدیم، زیر کرسی نشسته بود و از شدت درد کمر، بیتاب بود. دکتری که همراهشان بود، بیماری او را قولنج تشخیص میدهد و فوراً نسخهای مینویسد و آن را به یاحقی میدهد. او هم بهسرعت به سمت دواخانه میرود اما به گفته آقای لاریجانی، مدیر دواخانه عدالت که از وضع اعتیاد
داریوش باخبر بود
رفیعی کزاز گرفته و تأکید میکند باید واکسن ضد کزاز بزند اما آقای دکتر نظر دیگری دارد. شاید اگر آن شب آقای دکتر نمیآمد، تراژدی مرگ
داریوش رفیعی نوشته نمیشد.
شهرت با او چه کرد!
پس از۶۱ سال،
داریوش رفیعی هنوز هم در قاب خاطرات کسانی که او را میشناسند و با صدایش آشنایند مانا و ماندگاراست. اما شهرت در موسیقی و رنگ و لعابهای پایتخت او را وارد محافلی کرد که سرنوشتش را تغییر داد. او فرزند لطفعلی
رفیعی، نماینده مردم بم در مجلس شورای ملی بود و آشناییاش با استادش بدیعزاده سبب شد به رادیو راه پیدا کند و این علاقه و دوستی به رفت و آمدهای خانوادگی منجر شد. بعدتر با مصطفی گرگینزاده و مجید وفادار نیز آشنا شد.
داریوش رفیعی به خواندن اشعار محلی هم رغبت بسیاری داشت و بیتردید صدای گرفته و شور و حال مخصوصش در آواز، او را خیلی زود به شهرت رساند. اما این صدا فراموش نشد و بعدها خوانندگانی چون کوروس سرهنگزاده تلاش کردند این صدای سوخته را زنده نگاه دارند.
سرهنگزاده هم زاده کرمان است. او در گفتوگو با «ایران» میگوید: فاصله سنی من و
داریوش رفیعی ۱۰-۱۲ سال است البته ایشان با پدرم دوستی صمیمی داشتند. من بعد از
رفیعی وارد عرصه خوانندگی شدم و تصمیم گرفتم برخی ترانههای همشهریام مثل گلنار و به سوی تو را با تنظیمی تازه بازخوانی کنم.
اوحتی تلاش کرد تا در اجرا، برخی تکیههای تحریری خاص حنجره
رفیعی را بازتولید کند تا صدایش را شبیهتر نشان دهد. به گفته خودش: من به صدای
داریوش رفیعی علاقه بسیاری داشتم و مرحوم بدیعزاده یکی از استادان او بود.
داریوش شیوه خاصی در خوانندگی داشت؛ سبکی منحصر به فرد با صدای محفلی. بهتر است بگویم محفل بازیها و میهمانیهای خاص و آواز خواندن از
داریوش شروع شد. او طرفداران بسیاری داشت. وقتی در یک محفل میخواند، دیگران نمیتوانستند مثل او بخوانند. صدای او که درمیآمد، همه ناخودآگاه مینشستند و گوش میدادند. این صدای
گرم و دلنشین برای من جاودانه شده است.
● ایران آنلاین
@Bookzic