#داستان_دنباله_دار #نیمه_گمشده #قسمت_دهم #بخش_پنجم #لاف #مهرناز_ج باز همان ماجرای زاپاتا تکرار شده بود. همه دوربین به دست جمع شده بودند و در حال شکار لحظه ها بودند. فوق العاده ست. این دومین پیروزی من بود که در رسانه ها ثبت می شد. پیرمرد که گویا پدر میمون خانم بود دوید بالا سرش و عِز و جِز کنان زد تو سر خودش. فرهادم انگشت به دهان آن وسط خشک شده بود. حاضرین در صفی هم که مشغول فیلم برداری نبودند پریدند تو تالار و انگار که با یک جانی طرف باشند بند و بساطشان را جمع کردند و متواری شدند. بهزاد هم غولْ دوربین فیلم برداری اش را نمی دانم از کجایش دراورده و درحال گزارش پیروزی من بود. پری هم از دور برایم لایک می فرستاد. هنوز کارم تمام نشده بود. رفتم لب جوب. با جفت پا پیرمرد را پرت کردم کنار. میمون در حال جان دادن بود. حقش است. تا این درس عبرتی باشد برای بقیه که با فرهاد جماعت ننشینند پای سفره عقد. بالاخره که ماه پشت ابر نمی ماند من می فهمم خودم را می رسانم فرهادم را از حلقومشان بیرون می کشم. صورتش پر خون بود. کله کردم رو تاجش. هنوز چسبیده بود پس کله اش. پایم را گذاشتم رو سر و گردنش و با تمام توان تاج را کشیدم. نمی دانم تاجش کجایی بود درجه استقامت بالایی داشت انگار برای جنگ جهانی سوم ساختنش. ولی خب عزم من هم راسخ تر بود. انقدر کشیدم تا بالاخره از کله اش جدا شد. یک کم موی فر زرد بهش چسبیده بود. یک جاهایی اش هم خونی بود دقت که کردم دیدم یک کم پوست سر بهش چسبیده که خب زیاد مهم نبود. تورش هم کندم و با تاج گذاشتم روی سرم. فرهاد را هول دادم و بردمش تو تالار «درد عجیب من کیه» هیچی نمی گفت فقط جلویش را نگاه می کرد «خدا یکی از بهترین فرهاداشو واسه من فرستاده» باز هم سکوت کرد. نکند لال است؟ خب بهتر. ور ور اضافه نمی کند. پری دنباله تورم را گرفته بود و تقریبا داد می زد و کل می کشید. . بهزاد هم دوربین به دست پشتمان می آمد و برای خودش یک سری اراجیف تو دوربین بلغور می کرد. خدا پدر و مادرش را بیامرزد. حتما دارد فیلم عروسی مان را آماده می کند. پری از پشت در گوشم گفت «می گم چرا حرف نمی زنه؟ حالتش شبیه دیوونه هاست. نکنه روانی شده؟» یک کُپه تف همراه ماچَم چسباندم رو لپش «شده که شده. سرت سلامت. مهم اسمشه که فرهاده. بخند خره خواهرت عروس شده» یک پله تا فتح قله و رسیدن به سفره عقد مانده بود که یک دفعه صدای آژیر گوش هایمان را کر کرد و پشت بندش یک صدای دیگر «تالار در محاصره ست. تکرار می کنم تالار در محاصره ست. بهتره قبل از اینکه کار احمقانه ای بکنید تسلیم بشید» تسلیم چی می گه!! بیخیاااااااال ! چارچنگولی فرهاد را چسبیدم و تا سر سفره عقد خرکشش کردم. نه نمی گذارم این بار هم شکست بخورم «تالار در محاصره ست تکرار می کنم تالار در محاصره ست» خون جلو چشمانم را گرفت. مگر چه کار کردیم؟ اهمیت ندادیم و کار خودمان را کردیم ولی همین که نشستیم رو صندلی صدای تیر هوایی آمد و بعد مأمورهایی که مثل مور و ملخ از در و دیوار ریختند داخل و لحظاتی بعد دستبندی بود که به دست های من و پری زده شد. ادامه دارد... 🌸@Bookzic