باران که می بارید، سرکلاس ادبیات خانم خطیبی حافظ میخواند وشور حال عشق را از زبان سعدی می گفت ووقتی صدای اذان از بلندگوی مسجد سر چهار راه می امد وقت وقت مولانا خوانی بود ....
دلم که به قار وقور می افتاد تازه یادم می افتاد یک زنگ دیگر باید در مدرسه باشم چون به مدرسه خاص می رفتم وبه اصطلاح بچه درسخوان بودم .زنگ راکه ساعت دوازده ونیم میزدند همه دم دکه بابای مدرسه تو سرو کله هم میزدند که ساندویچ الویه اقای حسنی تمام نشود بعد هم دور هم تو حیاط زیر باران جمع میشدند وگازهای بزرگی به ساندویچ ها می زدند تا به کلاس ساعت اخر برسند.با ندا به نماز خانه می رفتیم و نمازمان را می خواندیم ومعمولا با سیبی ویا بیسکویتی وبعضی وقتها هم یک لیوان آب سرو ته قضیه راجمع می کردیم چون هیچ چیز جای دست پخت مادرم را نمی گرفت .بعد هم می رفتیم سر کلاس .رشته انسانی دبیرستان نمونه صدوقی خاص بود همه بچه درسخوان وبزرگتر از سن شان واهل بحث بودند. خصوصا سر کلاس فلسفه ومنطق وروانشناسی .واین سه درس هم ساعت اخر بودند .وقتی خانم هما رضوی با ان قیافه جدی می امد سر کلاس واز صغری وکبری ونتیجه منطق می گفت وبه واجب الوجود فلسفه می رسید با بچه ها شروع می کردیم وبحثهای بزرگتر از سن مان را پیش می کشیدیم ونمی فهمیدیم چه طور ساعت دوونیم می شد وباید به خانه می رفتیم وهمیشه هم بحث ها نیمه کاره رها می شد تا جلسه بعد وبعد ....
وقتی می امدیم در خیابان چترها را باز می کردیم ودونفری تا خانه پیاده می رفتیم ،به خصوص وقتی زیر پایمان پر بود از برگهای زرد ونارنجی ارام ارام راه می رفتیم وبا ندا تا خانه ادامه فلسفه رابحث می کردیم ،از حدا که جدا می شدم با اختلاف یک کوچه به خانه می رسیدم ، سکوت وارامش خانه بی نظیر بود وغذای روی بخاری که سهم من بود ویک بالش وپتو کنار ش واسترس حجم درسهای فردا وبعدازظهر آذر ماه .....
اینها تمام دلخوشی های ما در دهه هفتاد بود .
خیالمان راحتر بود جنگ تمام شده بود وما داشتیم تلاشی هدفمند می کردیم برای دانشگاه ودرس واینده .
الان کنار شوفاژ وخانه شیک وامکانات وموبایل ولپ تاپ نمیدانم چرا حسرت ان روزها دلم رااب می کند وحاضرم بار دیگر زیر ان پتو فارغ از تمام دنیا کنار بخاری یک لحظه چشمم گرم شودو بخوابم ،ارام وبی دغدغه وبا صدای مادرم که ارام دست روی صورتم می کشید ومی گفت :(
لیلی ام ،اگر خستگی ات در رفته پاشو به کارهایت برس!)
ومن خودم را مچاله کنم زیر پتوی گرمم
اما حیف که باید نخوابم وفقط خیالم به ان روزها گرم شود وبرخیزم برای ادامه راه زندگی.....
#لیلی عبهری