مثلا همیـن حالا که فکرش را هـم نمیکنم دلـتتنگشـود دلـت خیلی تنگ شـود... و یادت برود که... از مـن دلخـوری اصلاً یادت بیـاید، اما آنقـدر دلـت تنگ شـده باشـد که تاب نیاوری چشـمهایت را ببنـدی یک نفـس عمیـق بکشی و برایـمبنویـسی دوستـتدارم ...
یک شهر با هزار کوچه خیابانِ خیس چشمش به راهِ قدمهای دورِ ماست یک کافه یک میز دو لبخند خسته اما در انتظارِ ماست یک حادثه برنگ بوسه همانجا در کمینِ ماست نگاه کن بیش از هزار خاطره شاید پیش روی ماست،،،
یکی نیست بی من بودن را بیادت بیاورد گوشِ غرورت را بپیچاند بزند سرِ شانهی دلت و آرامشِ صدایت را به حالِ پریشان من برساند یکی نیست بیادت بیاورد تنهایم بیادت بیاورد تنهایی...!
مثلا همین حالا که فکرش را هم نمیکنم دلت تنگ شود ... دلت خیلی تنگ شود ... و یادت برود که از من دلخوری! اصلاً یادت بیاید، اما آن قدر دلت تنگ شده باشد که تاب نیاوری چشم هایت را ببندی یک نفس عمیق بکشی و برایم بنویسی «دوستت دارم» ...
حرفهایی هست که باید به تو بگویم مثلا بگویم بودنت حواسم را پرت میکند و نبودنت خیالم را بگویم هرچه کمتر و کمتر باشی بیشتر و بیشتر میخواهمت باید بگویم باشی دوستت دارم نباشی هم دوستت دارم باید بگویم باید بدانی من اما هنوز صبورم به نداشتنت به تنها دوست داشتنت...!🦋