تو آینه که نگاه میکنم، تصویر دو نفر رو میبینم. خودم و جو مارچ. ما کاملا شبیه همیم. از وابسته شدن میترسیم چون از نابودیِ آزادیمون میترسیم و از تموم شدنِ همهچی وحشت داریم. ولی بعدش پشیمون میشیم چون عشق رو توی زندگیمون احساس نمیکنیم. با وجود اینکه همه بهمون میگن قلمت افتضاحه، بازم به نوشتن ادامه میدیم. دلمون میخواد آزاد باشیم ولی نمیتونیم. و وقتی کسی بهمون میگه که دوستمون داره، این حرفا رو میزنیم: Lool at me! I'm homely and I'm awkward and I'm odd and you'd be ashamed of me. And we would quarrel, cause we can't help it even now. I hate elegant society, you'd hate my scribbling, and we would be unhappy, and we'd wish we hadn't done it, and everything will be horrid. درحالیکه هیچکدوم از اینا واقعی نیستن. ما باور نمیکنیم که یه روز کسی قراره ما رو بخاطر خودمون دوست داشته باشه و باهامون بمونه. تو ذهن ما، پایان همه چیز مشخصه: تنفر و نابودی. پس هیچوقت به کسی نزدیک نمیشیم و حرفای عاشقانهی کسی رو هم باور نمیکنیم چون به نظرمون اینا همش دروغه و یه روزی به پایان میرسه.