📖 #شعر_بلند━━━━━━━━━━━
نشسته بود پسر روی جعبهاش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الّا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او میریخت
و گاه بغض صدا میشکست: آقا! واکس؟
درست اوّل پاییز، هفت سالش بود
که روی جعبهی مشقش نوشت: بابا واکس...
غروب بود، وَ مرد از خدا نمیفهمید
و میزد آن پسرک کفشِ سرد او را واکس
سیاهمشقی از اسم خدا، خدا بر کفش
نمازِ محضی از اعجاز فِرچهها با واکس
✸✸✸
برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد-
صدای خندهی مرد و زنی که: ها ها! واکس-
چقدر روی زمین خندهدار میچرخد
[چه داستان عجیبی] بله، در اینجا واکس-
پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیههی ماشین رسید، امّا واکس-
یواش قِل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس
✸✸✸
غروب بود، وَ دنیا هنوز میچرخید
وَ کفشهای همه خورده بود گویا واکس
وَ کارخانه به کارش ادامه میداد و
هنوز طبق زمان، هر دقیقه صدها واکس...
کسی میان خیابان سهبار "مادر" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتّی واکس
صدای باد، خیابان، وَ جعبهای کهنه
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس...
●
#پوریا_میررکنی━━━━━━━━━━━
💎
@Best_Poems