#او_را ....
💗#قسمت_صد_یکمچادر رو از سرم کشید و داد زد
-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟
این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب.
سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اومد طرفم و بلندتر داد کشید
-لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟
مگه خلاف کردم؟
-خفه شو!
خفه شو ترنم!خفه شو!
دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد.
بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!
-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی،
هر روز یه غلط اضافی میکنی،
آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد
و افتادم زمین.
اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم.
مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
-مگه با تو نیستم؟؟
لکه ی ننگ!!
کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوردی نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم!
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
-خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟
ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟
برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
نالیدم
-چه ربطی به آخوندا داره؟؟
-عههه؟پس زبونم داری!!
پس به کی مربوطه؟
باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!
خدا؟؟آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!
کدوم خدا!؟
-همون خدایی که منو آفرید و خواست زندگیم اینجوری رقم بخوره!
همون خدایی که شمارو آفرید و همه این امکانات رو بهتون داد.
دوباره خندید
-اهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه،
با خدا
یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر خدا رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم دیگه بهت نمیدم و از ارث هم محرومت میکنم!
برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم.
و با گریه رو تختم افتادم.
🍁"محدثه افشاری"
🍁#ادامه_دارد#برکاتـ۱۴معصوم