🎀🍃🍃#عشقینه#عقیق♥️#قسمت_دویست_و_نودو_چهار♡﷽♡
امیرحیدر با لبخندی قد
و بالا
و صورت قاب گرفته در آن پارچه ی جذاب مشکی را از نظر گذراند
وبعد آرام زمزمه کرد:
رضاخان هم اگر میدید تو با چادر چه زیبایی
تمام عالم پر میشداز قانون چادر های اجباری....
قند در دل آیه آب شد
و با خجالت سرش را پایین انداخت...امیرحیدر خندان نگاهش کرد
وگفت:خجالتی شدنتم خوشکله مهربون....
آیه لب گزید
و سر به زیرخندید... خرید کردنشان تا به ظهر طول کشید...
بعد از نماز ظهر هر دو روی نیمکت بیرون بازارچه نشسته بودند
و امیرحیدر با آب آلبالو هایی که
سرخی شان هر بیننده ای را به وجد می آورد نزدیکش شد...
_مرسی حیدر جان
_خواهش میکنم عزیزم....
و خب هضم این یکهویی تو شدنها
و عزیز شدنها قدری برای آیه سخت بود...
امیرحیدر بعد از نوشیدن جرعه ای از نوشیدنی اش بی مقدمه پرسید: میگم آیه میشه بگی دلیل
اصلی بله گفتنت چی بود؟
لبخندی روی لبهای آیه نشست.... همه دلایلش به یک اندازه سهم داشتند در بله گفتنش...نگاهی
به گوش شکسته ی عزیزش کرد
و گفت:شاید چون تو تنها کسی بودی که گوشش شسکته بود...
امیرحیدر از این پاسخ جالب لبخندی میزند
و سرش را پایین می اندازد....
آیه یک آن فکری به ذهنش خطور میکند
و بعد گوشی تلفنش را از جیبش بیرون میکشد:
_میگم...میخوام اسمتو تو مخاطبمام عوض کنم...چی بزارم به نظرت؟
امیر حیدر دستبه سینه به نیمکت تکیه میدهد
و میگوید:چی بگم؟
آیه فکری به ال سی دی گوشی اش نگاه میکند
و بعد بالبخند آهانی میگوید...
امیرحیدر با کنجکاوی نگاه میکند که نام پیش بینی شده چیست؟
بہ قلم
🖊"
#نیل_۲ "
✨#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️هرشب از ڪانال
😌👇🍃 @barakatosalavat