🎀🍃🍃#عشقینه#عقیق♥️#قسمت_دویست_و_نودو_هفت♡﷽♡
نگاهی به شکمم می اندازم
و میگویم: مامانی من واقعا شرمنده ام...میدونم این مواد شیمایی
ممکنه برات ضرر داشته باشه...ولی فقط یه عطره
خواهش میکنم به خاطر همین عطر آبرو ریزی نکن
و عقب مونده ومسخره به دنیا نیا خب؟
عکس العملی از خود نشان نمیدهد ومن بلند میخندم: دختر ناز نازی مامان قهرکردی؟ خب توام!
همان موقع بود که زنگ در به صدا در آمد. خودش بود...حضرت شوی!
آخرین نگاه را به خودم کردم
و ازاتاق خارج شدم
و در را برایش باز کردم...
تکیه داده به چهارچوب در عروسک دست ساز
و محلی دخترانه ای را بادستش تکان داد وگفت:
اینم از دوستِ دختر بابا...
باذوق عروسک را از دستش میگیرم وداخل میشود. نگاه میکنم به چهره ی آفتاب سوخته
ومهربانش....
کاش میشد از برخی از صفحات زندگی ات اسکرین شات بگیری
و توی پستوی خاطرات با همان
وضوح ذخیره کنی....
دوباره به عروسک نگاه میکنم
و میگویم: اینو ازکجا آوردی؟
نگاهم میکند
و میگوید:خاله سمیرا برای دخترمون درست کرده بود.
خاله سمیرا پیرزن نان محلی فروش بازارچه نزدیک خانه مان بود که هر دوشنبه بایداز او نان
محلی مخریدیم.پیرزن مهربان
و زحمت کشی که نان محلی هایش همیشه طعم
و عطر عطوفت
داشت...
سمت آشپزخانه میروم
و در همان حال عروسک را روبه روی دلم میگیرم
و میگویم :نگاه ببین چی
داده بهت خاله سمیرا...
عروسک را روی اپن میگذارم
و سراغ کیک میروم . شربت زعفران را هم با وسواس داخل ظرفش
میریزم... حیدرم از دستشویی بیرون می آید
و خسته روی مبل مینشید
و میگوید:زحمت نکش
صاحب خونه اومدیم خودتونو ببینیم!
میخندم
و میگویم:عالیجنابا دارم برایتان کیک
و شربت آماده میکنم اساعه آمدم...
بہ قلم
🖊"
#نیل_۲ "
✨#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️هرشب از ڪانال
😌👇🍃 @barakatosalavat