❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿#قسمت_پایانی❣دستی به گونه ام کشید و مهربانانه وار در گوشم زمزمه کرد:
-خدا منتظره که باهاش حرف بزنیم. بهمون فرصت داده باهاش حرف بزنیم. فرض کن! بزرگترین قدرت جهان و فرا تر از جهان بهت فرصت داده باهاش حرف بزنی.
حرف های مهراد انرژی بسیار بهم داد و برخاستم.
باهم به راه افتادیم. او به سمت نمازخانه رفت و من به طرف وضو خانه رفتم.
به طرف نماز خانه رفتم و به نماز ایستادم. به یاد حرفی از مهراد افتادم که می گفت "اگر می خوای همراه امام زمان نماز بخونی باید موقع اذان بیدار باشی، چه صبح، چه ظهر و چه شب ها. اگر موقع اذان آماده باشی امام زمان هم اون لحظه حتما آماده نماز هستن و متوجه تو هم میشن"
از فکر اینکه میخواهم پشت سر امام زمان بایستم و با ایشان نماز بخوانم روی پایم بند نمی شدم.
بعد از خواندن نماز دوباره به راه افتادیم. گاهی پدر رانندگی می کرد و گاهی مهراد... من هم مدیر تدارک بودم و خوراکی به دست همه میدادم.
بالاخره شب به مشهد رسیدیم. مهراد از خیابان های نزدیک حرم رد شد. گنبد و گلدسته ی نورانی از دور هم به چشم می آمد؛ آنقدر زیبا بود که ماه در برابر زیبایی گنبد امام هشتم (ع) کم آورده بود.
با تکان خوردن شانه های مادر و صدای گریه اش همه به مادر نگاه کردیم.
آنقدر شدت گریه هایش زیاد بود که یاد اشک هایی افتادم که بر سر مزار شهدای گمنام می ریخت.
در آغوشم گرفتمش و پرسیدم:
-مامان چی شده؟
بریده بریده گفت:
-چشمم به گنبد افتاد تموم گذشتم روی سرم ریخت. پنجاه سالمه اما یکبار حرم امام رضا(ع) نرفتم. چطور میتونم بگم مسلمونم؟ بگم شیعه ام؟
با مهربانی به من او گفتم:
-دیر نشده که! شما شیعه ای چون که الان دلت با امام رضاست، چون پشیمونی از پنجاه سالی که به حرمش نرفتی. گریه نکن عزیزم ان شاالله دیر نیست که بیام.
دستش را بالا آورد و گفت:
-نه! من همین الان باید برم حرم. اگه یه دقیقه هم دیر کنم رو سیاه تر میشم.
-الان خسته ای خب. بزار وقتی حالت بهتر بود برو!
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
-من خسته نیستم. اگه شما خسته این برین من خودم میام.
مهراد از آیینه نگاهی به ما انداخت و گفت:
-اشکال نداره ما هم میریم حرم.
بعد هم به طرف حرم رانندگی می کرد. مادر تا خود حرم در خودش بود و اشک میریخت.
هر چه به حرم نزدیک می شدیم متوجه میشدم کسی ما را به طرف خودش میکشد و موانع را کنار می زند.
بالاخره بعد از بازرسی به صحن حرم رسیدیم. حرم از نزدیک زیبایش چندین برابر بود.
گنبدت از هر کجای شهر سوسو می کند ...
دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند...
در لباس خادمانِ مهربانت، آفتاب...
صبح ها صحن حرم را آب و جارو می کند...
مادر دیگر نگاه گنبد نمی کرد و سرش پایین بود.
کنارش رفتم و گفتم:
-مامان زمین نخوری!
کمی سرش را بالا آورد و گفت:
-روم نمیشه نگاه گنبد کنم. اصلا روم نمیشه با امام رضا (ع) حرف بزنم.
مهراد با اشاره به من فهماند که به طرفش بروم. وقتی به او رسیدم، گفتم:
-چیزی شده؟
-بنظرم مامانت توی خلوت خودش باشه بهتره...
لبه ی باغچه ای نشستیم. در تاریکی شب و در بهترین نقطه ی ایران و در کنار بهترین عزیزم نشسته بودم، در دلم خدایا را به خاطر تمام نعمت هایی که به من داده بود شکر کردم.
سکوت بینمان را مهراد شکست و گفت:
-زهرا جان!
-جانم؟
لبخندی زد و به گنبد اشاره کرد و گفت:
-یادمه اولین باری که دلم تو رو میخواست اومد همین جا. لبه ی همین باغچه نشستم و از امام رضا (ع) خواستم اگه خدا بخواد تو رو به من بده. من تو رو از امام رضا (ع) گرفتم تا باهم به خدا برسیم. امیدوارم برات همون کسی باشم که باید باشم.
با چشمان اشک آلود گنبد طلا شه خراسان را نگاه می کردم.
از جا برخاستم و هم زمان با من مهراد هم شانه به شانه ام ایستاد. هر دو به نشانه ی احترام دست به سینه، رو به حرم سلام دادیم و خم شدیم و خواندیم:
"اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ"
"پایان"
"وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ."
"و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید، و میان شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد، که در این حقیقت نشانه هائی از خداست برای مردمی که در گردونه اندیشه و فکر نسبت به حقایق به سر میبرند!"
سوره روم، آیه 21
#برڪاٺصلواٺ @BARAKATOSALAVAT#پــــایـــــان