و خود خویش خویش هستم و در خویش به تنهایی خود مینگرم، همچو یک قایق ساخته از کاغذم و روی امواج یک جوب روانِ سمت دریا، و آیا این قایق نازک دل و چرکین شده تن از گل و لای، به مقصد میرسد آخر یا که غرق است در این بحر طویل و پر از پیچ و خم ایام.
و این بار خدا را نشاندیم لب عرشه یا که این کشتی پر گشته ز آب را به خود رب سپردیم؟
و غرق در عمق سیاهی درون خود میشوم و وحشت خویش را ز خویش دیده خودم بیش از بیش، یک نفر در آنجا نشسته است تا بُن دندان مسلح، مسلح به سلاح غم ایام، خاطرات و گذشته، گرفته است سلاحش روی این روح تن خسته.
قلم قلب سبک میکند این روح روان پریش گسیخته خاطر را و من تسلیم دست تقدیر در این چرخ زندگیِ بدون چرخش در پایینترین نقطه چرخ افلاک نشستم، بلیط گران این بازی را پرداختم و هر بار از خودم باز تکهای کَند که شاید شروع کند اما هربار باز در پایینترین نقطه نشسته بودم و خود را تاب میدادم.
خیره به آسمان میشوم از پایینترین طبقه افلاک و خود را در میان ستارگان تجسم میکنم، در جایی بدور از زمین یا فراتر بدور از کل عالم دنی و پست.
و این من، تنهای این عالم خاکی و پست و سرخورده از آدمیان و عالمیان و دل مرده از زندگی دنی و خسته کننده.
خسته از رزمهای بیدلیل و تیغهای بهانهدار که با دست و زبان لسانی عملی بر پیکر این پیر روح فرو میآید.
و چنان از دل و جان باز به امید فتح آسمان و ترک قلعه زمین امید و تقلا میکنم که گویی دیگر در این میان نیستم.
و من از خویش جدا گشتهام هر بار در این چرخ بلا گردان دون که هر بار بلایش سر من بود و تنم بد بو کرد، که حالا چنین گشتهام تنهای دل خویش، همچو یک قطره روغن که غریب است درون ظرف پر آب، غریبم، تک و تنها.
و یک روز رسد از سمت سماء صدایی که از آن جا بگیرند دو دستم و مرا پیش خود رب ببرند و من را از این غربت رنجیده کننده برهانند.
#akopo