بی تووووو درمییابم، چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را. کاهش جان من این شعر من است. آرزو میکردم، که تو خوانندۀ شعرم باشی. راستی شعر مرا میخوانی؟ نه، دریغا، هرگز، باورم نیست که خوانندۀ شعرم باشی. کاشکی شعر مرا میخواندی!
اما من و تو دور از هم میپوسیم غمم از وحشت پوسیدن نیست غمم از زیستن بیتو دراین لحظهی پردلهره است دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست از سر این بام این صحرا، این دریا پر خواهم زد خواهم مرد غم تو، این غم شیرین را با خود خواهم برد...
کااااااش آن آینه بودم من که به هر صبح توووووو را می دیدم میکشیدم همه اندام تو را در آغوش سرو اندام تو با آن همه پیچ آن همه تاب آنگه از باغ تنت میچیدم گل صد بوسهی ناب...
باز كن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز باز كن پنجره را صبح دمید ... !