چنان مستم چنان مستم من امشب که از چنبر برون جستم من امشب چنان چیزی که در خاطر نیابد چنانستم چنانستم من امشب به جان با آسمان عشق رفتم به صورت گر در این پستم من امشب گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل برون رو کز تو وارستم من امشب بشوی ای عقل دست خویش از من که در مجنون بپیوستم من امشب به دستم داد آن یوسف ترنجی که هر دو دست خود خستم من امشب چو واگشت او پی او میدویدم دمی از پای ننشستم من امشب...