▫️میخواستم فریاد بزنم
صبر کنین تا من پیاده شم!
قطار در سِیسِکی-ساکوراگائُوکا توقف کرد. درها باز شدند اما جمعیت آدمها راهم را بلوکه کرده بودند. بدنم را بیفایده پیچوخم دادم و کمی چپوراستش کردم، اما توانش را نداشتم که راه را باز کنم؛ و درها زود بسته شدند.
از بیچارگی، تصمیم گرفتم در تاکاهاتافودُو پیاده شوم. قطار که تلو تلو خورد، خزیدم به سمت در.
منها داشتند نزدیک میشدند.
ما داشتیم سریعتر به آن زوج نزدیک میشدیم؛ انگار که این کُشتنِ نهاییِ بازی باشد. آندو همچنان مشغول خوشوبش بودند و خندههایشان زمختتر و ناهنجارتر از هر بار.
ناگهان که متوجه خطر شدند، چیز نامفهومی داد زدند. اما دیگر خیلی دیر شده بود.
منهایی که به آنها از همه نزدیکتر بودند، طوری که طبق نقشهای معین باشد، آندو را چاقو زدند. صدای جیغی از درماندگی برآمد، که حملهای دیگر را موجب شد؛ و
منهای دیگر به جنبوجوش افتادند و به سمت آن صحنه وول خوردند و مثل کپهی بازیکنان راگبی، یکییکی ریختند روی هم. از
منهای اطرافم نیرویی را حس میکردم که خودم هم باید بپرم روی آن قربانیها. اگر شرکت میکردم، شاید کمتر بهعنوان یک جداافتاده، یک آدم نشانشده، دیده میشدم، و بنابراین با پیوستن به جشنِ آن واقعه، دست از سرم برداشته میشد.
تسلیم آن نیروی فشار شدم. چاقوی ارتشیِ سوییسیام را درآوردم و تیغهاش را بیرون کشیدم، و از دسته در مشت گرفتمش.
تا خواستم آن را فرو ببرم، حسّی آشنا به دستم برگشت: آن نرمیِ غریب . . . و بعد بازویم قفل کرد؛ کل بدنم قفل کرد. از حرکت ناتوان شدم، و رعشههای شدیدی افتاد به تنم. از پشت سرم احساس موج فشار شدیدی داشتم:
برو سراغشون! بدنِ سخت و صلبشدهام مقاومت میکرد.
درد، این حس آشنا، بر من هجوم آورد. همچون رگبار و تگرگی از جسم و تن و گوشت، آن
منها ریختند بر سرم، و تمام محدودهی دیدم زیر نگاههای تیزشان مدفون شد.
🔹بخشی از رمان «من»؛ نوشتهٔ هُوشینُو؛ ترجمهٔ پیام غنیپور
🔹دربارهٔ این اثر و سفارش آن:
noghrehpub.com/06#ادبیات_معاصر_ژاپن