اصلا من آمده بودم شعرِ تو شوم. نیامده بودم که شاعر از کار در بیایم. نیامده بودم که تو شعر من شوی. اما دیگر شد. چه میشود کرد؟ من به سمت تو آمدم و تو همانجایی که بودی، سکون را برگزیدی. تو، شعری شدی در لا به لای اوراق چرک نویس متن هایم و یا اولین جملهی روز، در بالای صفحهی سررسیدِ روزانهام. شعری شدی که در ژرفای وجودم، کلماتت را میکاویدم. تو، شعری شدی با سوزِ سرمای برف بهمن ماه و جرقه ای در زنگِ انشا و روح دمیدی در غوغای بی جان و رنگ و رو رفتهی شاعرت. انگار تو آمده بودی تا شعر شوی؛ اما من نیامده بودم تا شاعر شوم. آمده بودم تا پاییز روی شانه هایم را بتکانی و دستان سردت را به دستان نیمه گرم من بسپاری. پاییز روی شانه هایم را نتکاندی و زمستان پر هیاهویت را به روی دوشم انداختی. آمده بودم تا سرمای وجودت را در آغوش بگیرم. گفتی سردت نیست. گفتی گرمای نصفه نیمهی شاعر نیمه جانت را نمیخواهی. گفتی اصلا تو را، چه به شعر و شاعری؟ گفتی برف زیر شعله، به گرمای شاعری پاییزی همچون من، نیازی ندارد.
دور رد زخم هام ستاره کشیدم، تا شاید معجزه شه. شاید یادم بره کنارم نبودی و نخواستی که باشی. دور رد زخم هام ستاره که کشیدم، ترسیدم. ترسیدم که شاید واقعا معجزه شه. شاید من یادم بره دردشون رو. شاید دیگه یادم نیاد تو رو. دور ردی که به جا گذاشته بودی، ستاره کشیدم. با خودم گفتم یعنی واقعا میخوام که ردت پاک شه؟ نه. ولی ما معمولا دور چیز های مهم، خط میکشیم. شاید اصلا رد زخم های معمولیم هم مهمن. شاید اصلا نمیخوام اون ها رو هم فراموش کنم. ولی رد زخمی که تو ایجاد کردی.. مهم تره. برای همین، دور تو و چیز های مربوط به تو، یه ستارهی بزرگ و خوشگل کشیدم. درد داشتم. ولی تو، خیلی مهم بودی.
به شانه ام دستی کشیدی که تنهایی ام را تکانده باشی؟ به چه دل خوش کرده ای؟ تکاندن برف، از شانهی آدمبرفی؟ آفتاب را صدا کن. میخواهم زیر تلألو نور، برقصم. آنگاه، شاید تنهایی ام را نه، اما خودم را، به خوبی از این حوالی بتکانم.
ما نیامده بودیم به یکدیگر جواب پس بدهیم. ما آمده بودیم در سکون و سکوت، در کنار یکدیگر راه برویم تا شاید آخرِ این جادهی خاکستری، درختی باشد. من آمده بودم تا دستت را بگیرم. تو آمده بودی تا امید و آمال من شوی. در برهوت. بدون کلام. تو، در حرف خلاصه نشدی و سخن، خانه نشین بود. من آمده بودم نور چشمانت را دنبال کنم تا ببینم کجای این جادهی خاکستری را روشن میکند. آمده بودم دوستت بدارم. تو، آمده بودی مرا به شگفت وادار کنی. آمده بودی تا بفهمم چقدر میتوانم کسی را دوست بدارم و سینهام از فراقش به تنگ آید. تو، آمده بودی تا انتظار، جانم را بستاند. من، آمده بودم که بدانی کسی هم هست که منتظرت باشد. ما، آمده بودیم تا جادهی خاکستری، احساس تنهایی و رکود نکند.
دریا زیبا بود. در حین زیبا بودنش، خطر را هم به همراه داشت؛وَهم را هم با خود جا به جا میکرد. لذت بردن از زیبایی، یا غرق در ترس از طغیان آب شدن؛ انتخاب، با خودِ ما بود.
گاهی گمان میکرد آینهی رو به روی در ورودی دروغگو ترین است. همه چیز را به سادگی تمام آرام و ملایم نشان میداد حتی اگر انعکاس تصویر رو به رویش صحنهی جنگی خونین میان جان و تن بود.
ابر، ابر و باز هم هجوم متراکم ابر ها، بر سر تراکم افکار درهم و برهمِ من. ابر هست. باران اما نه. از پشت دیوار، ابر، ابر و شاخه های تُنُک، درخت نارون. خورشید، سرک میکشد گاهی. و قطرات آب، از کولر چکه میکنند. من، میز، صندلی، صدای پای باد، تنهایی، رنگ گل سرخ. دلم اما زرد. گرم و ملایم. چشم به راهِ آغوش. چشمانم اما آبی میبیند، دامان پهناور آسمان بی رنگ امروز را. زمین خاکستریست. دلتنگ بوسه های باران. یادش نمیآید آخرین بوسه، از کدام سوی آسمان، از کدام روزِ ناگهان، به سمت او روانه شده بود. گلدان نیمه جان پشت پنجرهای پر از لکهی قطرات آب، چشم به راهِ خورشید. صدای پای باد میآید، سری به تنهاییام میزند و میرود. مثل من دلتنگ است. انتظار میکشد. انگار. تیر چراغ برق، ناظر است. ناظرِ خسته دلان دلتنگ. و خودش، در دل شب، رازی دارد، به وسعت آن راهِ خیال. آن راهِ خیال، که پر از خالیهاست.
به تو فکر می کنم و باران میآید، رویا میبافم و تو به فکرم میآیی. در حقیقت کجایی؟ در آن طرف پلی که وسطش فرو ریخته؟ شاید هم در آغوش درختی کهنسال، در کنار گل هایی نیلی رنگ، به رنگ خودت؟ باران میآید و چای میریزم. برای خود. برای خیالِ والای تو. برای اشک چشمان آسمان. برای بغض نیمه قورت دادهام و دلتنگی مهار نشدنی. برای چشمان راز آلود خورشید. به کدامین سو بگریزم؟ نه. خودت بگو. از هجوم فکر هایی که به تو ختم میشوند، به کجا پناه ببرم؟ آغوشت کجاست؟ راستش... میدانی... از تو، باید به تو پناه آورد. حال دستانت چطور است؟ آن دستان فاخری که مینوازند و ماهرانه روی کلاویه ها، میرقصند و هیچ گاه هم از آنها راضی نمیشوی؟ همان هایی که حتی در رویایت نواختن را سرمشق میکنند؟ همان دست هایی که من، هیچ گاه برای بوسیدنشان، هیچ تردیدی در خاطرم نداشتم...؟ از ژرفای چشمان پر رمز و رازت چه خبر؟ و از نگاه لطیفت و خال کوچک کنار چشمت که به زیباییات میافزاید؟ چشم هایت..؛ همان چشم هایی که از محو شدن در درونشان خسته نمیشدم. آن نگاه عمیقی که انگار به درون وجودم زل زده بود و مرا میخواند و در ته همهی ناگفته هایش، مرا صدا میزد. از گیسوان روشنت چه؟ در چه حالند؟ دلشان تنگ سنگینی نوازش دست های من، بر وجودشان نشده؟ از طنین صدای لطیفت چه خبر که جلا بخش لبخند هایم بود؟ از لبخند های جان فزایت چه؟ میدانی دلم برای آن منحنی های سرخ رنگ لک زده؟ از گرمای لبانت بر لبانم چه به خاطر داری؟ از خودت چه خبر ای جان بُرده؟ سری به مزاحم همیشگیات، نمیزنی؟ در انتظارت نشستهام. کی میآیی؟ نکند... نکند واقعا در آنطرف پلی ایستاده ای که بنای وسطش، فرو ریخته...؟
در همینجا در همین نزدیکی نزدیک همین تنفسِ بیخواب و ممتد؛ تو را آنچنان نزدیک به لمِس بیصدای هوا احساس میکنم، که کبوتر تشنه، عطرِ خاک نمناک و باران را.
٢٨ / شهریور ــ امروز بیشترِ اون حرفایی رو زدم که فکر میکردم وقتی بزنمشون که میخوام همه چیز رو تموم کنم. وقتی که دیگه دارم خودمو برات نیست و محو میکنم. درد داشت. گریه کردم. جنگیدن برای خودم رو دوست ندارم. مقابل تو جنگیدن رو دیگه اصلا دوست ندارم. درد داشت. دردمو نفهمیدی. محسوس نبود برات. راهتو جدا کردی انگار. نمیشنوی صدامو. گفتم داری باهام غریبه میشی ولی گفتی تو هنوز منو میشناسی. دلگرم کننده بود اما زخمم رو خوب نکرد. حرفام، هنوزم برام درد دارن.