#خاطره مردآزما ایرانی ،
هالوین خارجی
قسمت اول
دایی پدرم مردی لاغر اندام و بلندقامت بود . وقتی در میزد
صدای کوبه در ضرب اهنگ مخصوص داشت تق تق تق تتق تق
شاید برای این بود که نظامی بود ادم منظم و وقت شناسی بود.
قدش انقدر بلند بود که وقت ورود به خانه سرش را تا کمر خم میکرد .
وقتی در میزد همه می گفتند
ضیغم است .
چهره بسیار جدی داشت ،خنده هایش کوتاه ولی لبخندش
ادامه دار بود .با تمام جدیت قیافه مهربانی داشت .
گاهی فکر می کنم چرا ؟؟ خصوصیاتش دقیق در ذهنم مانده ؟؟؟
شاید به خاطر داستانهای کوتاه زیبایی بود که گاه وبیگاه میان صحبتهایش برای همه در جمع می گفت .
شاید به خاطر لباسهای مرتبی بود که به تن داشت وابهت او را دو چندان میکرد پاسبان بود و یک پیراهن ابی کم رنگ شلوار سرمه ای اتو کشیده پاگونهای طلایی رو شانه و واکسلی که از سر شانه اویزان بود ودر انتهای ان سوتی به بلندی انگشت سبابه وبه رنگ نقره ای که من عاشق صدای سوت او بودم .
خدا بیامرز داستانهای شیرینی از روزگار جوانیش و روبه رو شدن با معدعزما می گفت
گاهی انچنان داستانها راقشنگ تعربف میکرد که من ترس و لرز اون لحظه رو در وجودش حس میکردم ولی خودش برای پنهان کردن ترسش درجمع از هر ترفندی استفاده میکرد تا کسی نفهمد .
ولی در اخر جمله
اگر ترس در کسی نباشه مرگش حتمی ترسشو هم پنهان نمی کرد .
یادم شب یلدا که همه دور کرسی مادر بزرگ جمع شده بودیم و روی کرسی پر از تنقلات و برگه خشک میوه ها و....بود .
صحبت از همه جا شد هر کس هر چه خاطره داشت خنده دار ،گریه دار وحشتناک تعریف کرد ند ولی به داستان دایی جان نمی رسید ،
دایی بعد از سرفه ای کوتاه در حالی که مشتش پر از نخود چی بود یکی یکی در دهانش پرت میکرد ومهارتش را اینجا هم به رخ میکشید گفت :
یک شب که نوبت کشیک من تو بازار بود داشتم از سر بازار اهسته اهسته می امدم داشتم با دهنم اهنگ یواش یواش پرسون پرسون دلکش رو می زدم و با چراغ قوه ام جلو پایم را روشن میکردم که پام توی چاله وچوله ها نیفته وسط بازار که رسیدم یک زنی رو دیدم که صورتشو پوشیده بود جلوشو گرفتم گفتم این وقت شب تو بازار چکار می کنی از پشت همان صورت پوشیده با چادر گفت حمام بودم گفتم این وقت شب ؟
تنها ؟؟ شوهرت کو؟
حداقل شوهرت میامد سراغت که تنها نباشی گفت پشت سرم داره
میاید .
اینو گفت و رفت منم به امید اینکه شوهرشو ببینم نور چراغ قوه ام رو به روبرو انداختم و دورتادور بازار گردوندم نزدیک حمام چهار سوق که شدم ،
صدای زیادی از توی حمام شنیده می شد .
همین جور که تعریف میکرد مشتشم پر از نخودچی میکرد تند تند میخورد با هیجان تعریف میکرد .
لازم به ذکر است حمام چارسوق حمامی قدیمی از زمان قاجار بود که در کنار چارسوق بازار بود به صورت شبانه روزی اداره میشد که نیمی از روز اختصاص به خانمها ونیمی از روز مختص اقایون بوده و در ان زمان صاحب حمام شوهر خاله مادرم بود که روزها خاله مادرم وشبها شوهرش ان را اداره میکردنند .
نفس بلند کشید وگفت
تعجب کردم این وقت شب معمولا کسی در حمام نیست تازه اون هم زن برای همین رفتم جلو در حمام واز انجا شروع کردم به صدا زدن؛
مش رحمان صدای هلهله بیشتر شد
مش رحمان صدایی از توی حمام اومد گفت بله جناب سروان
فهمیدم که خود مش رحمان است چون همیشه استوار را سروان خطاب میکرد
ومن به شوخی می گفتم شیخ،، سرکار استوار،!! بنده خدا به کلمه شیخ حساسیت داشت .می گفت باشه باشه
گفتم رحمان زنها این وقت شب در حمام چکار می کنند پس خانمت کجاست ؟
گفت در خزینه پیش خانمها تعجب کردم گفتم این وقت شب اونم خانم؟
پس تو اونجا چکار میکنی؟
او هم از پایین صدا زد اره میهمانی خولی !! شک کردم .
اومدم که برم گزارش کنم چون خلاف قانون بود پیش خودم گفتم تا ژاندارمری راهی نیست برم گزارش بدم وبیام داشتم می رفتم که رسیدم ته بازار که به میدان ارک و خیابان ژاندارمری ختم میشد که دیدم مش رحمان از کوچه روبروی بازار از خونشون در اومد گفتم مش رحمان مگه الان تو حمام نبودی گفت : سلام جناب سروان تنها موندی خیالات زده به سرت هاج وواج نگاهش کردم !!
داشتم میرفتم ژاندارمری بین راه گفتم برم چی بگم من الان مش رحمانو دیدم ،نکنه خیالات کردم؟
منصرف شدم و برگشتم از دور دیدم مش رحمان وارد بازار شد قدمهامو تندتر کردم که به مش رحمان برسم چند دقیقه ای طول کشید تا به دهانه بازار رسیدم سایه مش رحمانو به سختی در تاریکی بازار میدیدم هر چه تندتر می رفتم به او نمی رسیدم با اینکه فاصله کمی با هم داشتیم.
بالاخره به حمام رسیدم مطمئن بودم که مش رحمان داخل حمام است وارد حمام شدم .
مش رحمان را دیدم که در حال جمع اوری لنگ ها بود گفت : اینجا هستی من سری به تون حمام بزنم گفتم اره ورفت. پشت جایی که می نشست میخورد به زیر زمین جایی که تون حمام بود که با پرده پوشیده بود.
📝 #ف_فراهانی@ArakiBass