هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_هیجدهم@ArakiBasshttps://telegram.me/ArakiBass/58ادامه از قبل...
همچی که از توی محوطۀ پارکینگ در اومدیم و میخواستیم بیوفتیم توی خیابان؛ یه نفر با دست محکم میزد به تهِ مینی بوس - که با ترمز کردن و ساکت شدن ما فهمیدیم که صدای دایی بهروز بود که داد میزد: مهرداد جان!!! اقا مهرداد!!! نگه دار!
عمو مهرداد سرش را از توی پنجره برد بیرون و گفت: جانم آقا بهروز؟ چی شده؟
دایی بهروز: نرگس با شماست؟ من فکر کردم دیگه برنمیگردید ولی سهراب خان میگه میرید و برمیگرید آره؟ (منتظر نشد و ادامه داد) به نرگس بگو بیاد پایین لطفا
عمو مهرداد: بله اینجاست- و سرش را آورد داخل و برگشت به عقب و گفت- نرگس خانوم بابا کارت داره! نیما کمکش کن بره پایین
توی این فاصله دایی از جلو مینی بوس را دور زد و اومد در مینی بوس را باز کرد و نرگس که رسیده بود جلوی در و دایی بهروز دستش را گرفت و همزمان که نرگس پیاده میشد دایی گفت: بیا بابا! بیا با هم بریم مامان و مامان بزرگتو برسونیم و برگردیم
قاسم: خو دایی بل همینجو پیش ما باشه
@ArakiBassدایی بهروز اصلن انگار حرف قاسم را نمیشنید و رفت
قاسم: باع!!! دایی بهروز عوم خو دییه پاک قاطی کرده
عمو مهرداد هم بلافاصله دو طرف خیابون را چک کرد و حرکت کرد و افتاد توی خیابون
قاسم: مو خو خیلی رو دایی بهروز حساب میکردوم - اصن انگار نه انگار عمممۀ ما مُرده!!! ما خا وخسسسه بره تفرش
نیما با بی حوصلگی جواب داد: بسسسه دیگه قاسم زدی توی کانال خاله آسیه ایی ها
نیما و قاسم شروع کردن به کل کل و جواب هم را میدادند
من صندلی جلو یعنی طرف مقابل راننده نشسته بودم و کنار پنجره و قاسم سرپا توی پادری جلوی در مینی بوس و نیما و سارا هم صندلی های ردیف اول یعنی پشت راننده و دم در
من انگار یه جورایی خیالم راحت شده بود - نرگس نبود و احتمال میدادم که دایی بهروز هم بره تفرش و نرگس را هم که با خودش برد و بعد از چند روز دیگه هم که شاید کلا همه چیز فراموش بشه
عمو مهرداد وسط کل کل نیما و قاسم با صدای بلند رو کرد به من و گفت: حسین تو واسۀ چی رفته بودی اونور؟ اصلن واسۀ چی از ماشین پیاده شده بودی؟
@ArakiBassسارا و نیما همزمان با هم: آرره حسین، چرا هر چی صدات کردیم محل نمیزاشتی؟
نیما کمی عصبانی تر بود و ادامه داد: اون موقع هم که اومدم سراغت باز در رفتی
من بدون اینکه هیچکدومشون را نگاه کنم گفتم: با قاسوم بودوم دیییه!! دمبال آم شابون بودیم - مگه نه قاسم؟
قاسم: تو غلط کردی!!! مو خودوم تونا وسط قبرسون پیدات کردوم - مو داشتوم دمبال آم شابون میگشتم دیدوم حوسین اونجونه - اصن هیچ ملوم نی چطو میکنه. اگه مو نرسیده بودوم گُم شده بودی
عمو مهرداد: قاسم خان، آم شابون کیه؟
قاسم: قبر میکِککنه دیییه!!! ماخاسسیم یه قبرِ نزدیکی برا عَمم مَم جور کنیم
عمو مهرداد: به قبرکن چه ربطی داره!!! باید با دفتر قبرسون هماهنگ بشه - کی بهت گفت بری سراغ قبر کن؟
قاسم: نه آخه آم شابونا میشناسیمش. موشتریمونه (مشتری)! یه دفه دییه برا عاقا یکی از همسا دوککُنا مون که مُرده بود اومدیم یه قبر نزدیکی برش ردیف کرد - زومسسه مرد خوبیه
@ArakiBassنیما: حالا دیگه از تو بزرگتر پیدا نمیشد اونجا؟
قاسم: نیما جُن مو همه کاره عوم - یه دققه نباشوم همه کارا لنگ میمُنه! ماخاسسوم "عمه ما" ببرومش سر قبرا فیجون خاکش کُنیم، آما ایی شوعر عم مم مثکه گفته نه
عمو مهرداد: قاسم خان اگه من این اعتماد به نفس تو رو داشتم الان فرماندۀ پایگاه بودم یا حداقل یه درجۀ بالاتری گرفته بود
من که تازه یاد ضد هوایی و کتاب فروشی و شغل و موضوع انشاء نرگس افتادم - از عمو مهرداد پرسیدم: آمو، بوزوگ بشی ماخایی چکاره بشی؟
عمو مهرداد زد زیر خنده و گفت: از این بزرگتر؟
ادامه داد: من دست و بال پولیم بسته بود وگرنه یه کاسبی راه مینداختم و دنبال درس و دانشگاه نمیرفتم. هرچند که الانم با این لیسانسی که دارم و مشغول سربازی هستم - حقوق بخور و نمیری میگیرم
@ArakiBassعمو مهرداد لیسانس داشت و جزء درس خونها و ممتازهای دانشگاه بود - بعد از لیسانسش هم به خاطر اینکه زودتر مشغول کار بشه افتاده بود دنبال کار سربازی و تقریبا یک سالی بود که سرباز بود - هر چند که به خاطر جنگ به قول خودش معلوم نبود که چه زمانی سربازیش تموم بشه
باز ادامه داد: من اگه بتونم یه کار درست حسابی جور کنم که هیچی وگرنه بازم میخونم که واسۀ فوق لیسانس ادامه بدم و بتونم کار بهتری پیدا کنم
رو کرد به قاسم و گفت: قاسم خان شما میخوایی چکاره بشی؟
ادامه دارد...
قسمت های قبلی را از اینجا دنبال کنید
https://telegram.me/ArakiBass/9297@ArakiBass