هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_هفدهم@ArakiBasshttps://telegram.me/ArakiBass/58ادامه از قبل...
رسیدیم جلوی ورودی بهشت زهرا و خیلی شلوغتر از اون موقعی شده بود که من اونجا بودم - همزمان دو تا ماشین نظامی که با بلندگوهای طوسی و خاکستری بزرگ روشون بود و چندین ماشین و مینی بوس به دنبالشون جلوی بهشت زهرا نگه داشتند و صدای قرآن همه جا را گرفته بود
یه ماشین مثلا آمبولانس خیلی قدیمی که دورتا دورش پرچم پیچ بود نگه داشت و کلی آدم ریخت دور و برش
@ArakiBassصدای نالۀ خانوم هایی که از مینی بوسها و ماشینا پیاده میشدند و کسانی که اونجا منتظر بودند هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
دو تا شهید آورده بودند و خانواده هاشون با دو روز انتظار و اطلاع اونجا منتظر تحویل جنازۀ عزیزانشون بودند
بلافاصله تابوت ها را از آمبولانس در آوردند و همونجا روی زمین گذاشتند تا با تابوت های بهشت زهرا تعویض کنند
زنان دور تا دور تابوت ها بودند و خاک اطراف اونجا را بالا میپاشیدند و به سرشون میریختند
همه هق هق میزدند و با وجود صدای بلند قرآن بلندگوها و ضجه نالۀ زنان؛ انگار صدای سکوت سنگینی توی گوشهای من بود
چیزی نمیفهمیدم و انگار توی فکر عمۀ قاسم بودم - نمیدونستم که هنوز عمۀ قاسم را نیووردند و هنوز هم معلوم نبوده که امروز بیارن یا فردا (به خاطر ترخیص بیمارستان توی تهران و کلا کاغذبازی اداری)
مردی که نزدیک زنان دور تابوت شده بود ظاهرا میخواست اونها را آروم کنه - گفت: پاشید! مَردا اونورن زشته! پاشید
@ArakiBassیکی از زنها با شیون و جیغ گفت: من "مردی" اینجا نمیبینم!!! مردا همه شون توی جبهه هستن! مردا کاش مرد بودند!!!
و دوباره زد زیر گریه
فضای فوق العاده سنگینی بود و سنگینی اون فضا حرکت را برای همه مشکل کرده بود
عمو مهرداد دست من را محکمتر گرفت و با اشاره به اون سمت (نیما و سارا و نرگس) به طرف مینی بوسش رفتیم
نیما من را که دید با عصبانیت پرسید: کجا رفتی؟
من خودم را به نشنیدن زدم و سوار مینی بوس شدیم و عمو مهرداد مینی بوس رارروشن کرد
میخواست راه بیوفته که قاسم در مینی بوس را باز کرد و اومد بالا و گفت: واعیسید بابا - یه کلام از مو ناپورسیدی عام مِرداد؟ خو مونوم ماخاسسوم بیام تو شهر
عمو مهرداد: مگه تو اینجا وا نمیسسی؟
قاسم: نه! بابام گوف بروم اعلامیا چاپخونه بگیروم و بروم بچسبونوم
و رو کرد به نیما و پرسید: نیما سیریش از کجا بخرروم؟
نیما مثل همیشه با شوخی و خنده گفت: تو خودت سیریشی
عمو مهرداد دنده عقب گرفت و آروم آروم سر مینی بوس را چرخوند و به سمت خیابون راه افتاد
@ArakiBassکمی شلوغ بود به آهستگی رفتیم تا رسیدیم اول خیابون
نیما: قاسم دوس داشتی بری جبهه؟
قاسم: مو؟ از خودامه! اگه بروم چن تا فشنگ و پوکه میاروم بره چارشممه سوری
من رو کردم به عمو مهرداد و گفتم: عامو!! مو ماخام اینجو بامونوم! مو با بابام میام
عمو مهرداد: برمیگردیم عمو! برمیگردیم! من باید برم تا امازاده و برگردم! حاج سید یه چیزی جاگذاشته - اونا بردارم و دوباره بر میگردیم - حالا هم اصلا معلوم نیست کی جنازه را بیارن
قاسم: باع! عام مِرداد!! دییه به عممه ما میگی جنازه؟
نیما: بسسه دیگه قاسم شولوغش کردی! برو ته مینی بوس بشین صوحبت هم نکن! کرایه هم نمیخایی بدی
ادامه دارد...
قسمتهای قبلی را از اینجا دنبال کنید
https://telegram.me/ArakiBass/9270@ArakiBass