هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_شانزدهم@ArakiBasshttps://telegram.me/ArakiBass/58ادامه از قبل...
قاسم اولش فکر کرد من الکی گریه میکنم ولی وقتی دید راس راسسکی دارم گریه میکنم گفت: بوع حوسین!!! تو خو ایجوری نابودی!!! یواش زدوم خو!!! باع باع!!! بیا تونوم بزن
من هنوز گریه میکردم ولی با شدت کمتر
بعد خودش میزد پس گردنش و میگفت: بیا!! بیــــــــــــــن اصن ایی درد نداره!!! اییی سررره خور فیم (فیلم) بازی میکنی؟ تو خو مث خودوم پوس کولوف بودی
صدای بم و خیلی لرزانی هر دوی ما را ساکت کرد: چطــــــونه؟
کمی اطراف را نگاه کردیم هیچکس نبود
روبروی من دو درخت کنار هم کاج کوتاه بود که از زیر و بین ساقه های اونها کلۀ مردی را دیدم که انگار روی زمین است - دلم میخواست جیغ بزنم- محکم زدم به پای قاسم و با دست به اونجا اشاره کردم
قاسم: عوخ!!! یواش!!! کی بود؟ صدا کی بود؟ که ناگهان او هم کلّه اون مرد را دید
انگار تا گردن توی زمین بود ولی سرش تکون میخورد
قاسم جلوتر رفت یهو زد زیر خنده: آم شابون تونی؟ ترسوندی اییی پسه خاله ماعا!!! بیچاره انقد ترسید که اشکاش درمَد
(قاسم خودش بیشتر از من ترسیده بود)
@ArakiBassآم شابون: علیک سلام عزیزوم! - این را که گفت قاسم سریع گفت: سلام! - آم شابون ادامه داد: سلام نکرده عزیزی! چطونه؟ چطو میکُنید اول صوب جومه خو بچه نمیا سر قبرا
قاسم: عم مم مورده آم شابون - سر زا رفته
بابام گوف اوطرف برش قبر هسسس؟ نزدیک پارکینگه؟
آم شابون: قبر همه جا هسسس!!! مورده اگه مورده باشه قبر خو فرق نمیکُنه - بعدشوم مو چکاره عوم؟ برو به مسولش باگو
قاسم: مسولش گفته از آم شابون باپورسید
آم شابون: خو یه پولی به اوو مسوله بده؛ قبر برت دورس میکنه تکه دونت ( نزدیک دهانت) که دیه خسسه نشه عاقات هر پن شممه
قاسم: ناراحت نشه؟
آم شابون: برا چیشی نارحت شه؟ او از خوداشه!! ایجوری گوفته بینه شوما میفمید
قاسم منتظر نشد و به سرعت رفت
@ArakiBassآم شابون مرد نحیف و ضعیفی بود که از شدت لاغری ترسناک به نظر می امد ولی حرف که میزد آروم میشدی و مهربونی را توی صداش میفهمیدی- کلاه بافتنی سیاهی روی سرش بود و فقط تاسسی سرش را پنهان کرده بود - کلاه هایی که به کلاه پیر مردی معروف بود - با کلنگ کوچک و دسته کوتاهی مشغول به کندن بود....بیل دسته کوتاهی هم کنار قبری که توش بود گذاشته بود و هر از گاهی خاک ها را میریخت بیرون
یادم نیست چه مدت اونجا و به همون حالت بودم ولی با صدای "هووو" کردن دستانم که اونها را گرم کنم آم شابون متوجۀ حضور من شد و پرسید: به هه عع!!! تو مگه با او نرفتی پسه جُن؟ چطه؟
من حرفی نمیزدم وساکت بودم
آم شابون: عاقات اینا کوجاعن؟ گُم نشی حالا صوب جومه عی بیچارا ویلون شَن
@ArakiBassبا ناله گفتم: کتابما اینجو نیدی؟
آم شابون: کتاب چیشید؟ مگه تو کتاب میتونی باخونی؟ خوشالت!!! مو یه بچه داشتوم قد تو نشده بود که برش قبر کندوم!! از اونوخ تا حالاعه درم قبر میکِـــنوم
حرفاشو نمیفهمیدم - ولی لرزش صداش بیشتر شد و بغض کرده بود
با بغض ادامه داد: عوو جعوه شیرینیه اونجو زیر درختیه؟
صدای قاسم و عمو مهرداد نزدیک میشد که قاسم میگفت: نمدونوم همینجو بود با مو
عمو مهرداد: آخه اینجا برا چی اُمدید؟
من را دیدند و عمو مهرداد با عجله و مضطرب گفت: بدو بدو حسین جان! بدو که دیر شده! قرار شده با من بیایید
قاسم: آم مرداد؛ مینی بوسِت ظبطوم داره؟
عمو مهرداد: بدویید! بدویید که من الان باید امازاده باشم
ادامه دارد...
قسمت های قبلی را از اینجا دنبال کنید
https://telegram.me/ArakiBass/9234@ArakiBass