هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_بیست_و_چهارم@ArakiBasshttps://telegram.me/ArakiBass/58ادامه از قبل...
نيما: عمو ما ھم پياده ميشيم کنار مينی بوس وايميسيم تا شما برگرديد
خلاصه با مظلوم بازی
و خونسردی عمو مھرداد را قانع کرديم که پايين
و بيرون از مينی بوس باشيم
عمو مھرداد منتظر قاسم بود که با ھم به اون سمت برن که قاسم گفت: برو شما عامو مو الان ميام. بل يه خورده نصيحتشون کنوم تا برميگرديم کارخرابی ناکنن
@ArakiBassعمو مھرداد با عجله به سمت جمعيت رفت
و ما ھم جوری که انگار موفق به عمليات شديم با ھم زديم زير خنده
و يه صدايی ھمه با ھم از خودمون درآوردیم
و داد زدیم
نيما: ُخب! شما ھمين جا باشيد تا من برم سر قبر بابابزرگ کتاب را بردارم
و بيام
قاسم: ُ باع نيما جن مثکه خيلی زرنگی ارواع عمه ات! اييی حوسين سرررخور صوبی به بونۀ آم شابون که مو ماخاسسوم بروم اونجو ھمه قبر آقا بزرگا زير
و روو کرد نتونس پيداش کنه
باز منتظر جواب کسی نشد
و ادامه داد: شاعد باد بُرده باشش ايلاع اولاع! باعد بريم شيش ھف رديف اوووطرفتر
ھمونطور که قاسم داشت مثلا نقشه ميکشيد از دور ژيان دايی بھروز را ديدم که از توی جاده به سمت پارکينگ ميامد
و سرعتش کم
و کمتر ميشد
@ArakiBassخيلی با عجله زدم پُشت نيما
و قاسم
و گفتم: بجوممميد بجوممميد تا بريم زودتر پيداش کنيم الان عامو مرداد ميا
ديگه به سمت ورودی اصلی نرفتيم
و از ديوار کوتاھی که مثلا حصار دورتادور محوطۀ بھشت زھرا بود بالا رفتيم
و از روی قبرھا عبور ميکرديم
سارا خيلی کندتر ميامد
و معلوم بود که به خواندن سنگ قبرھا مشغول بود - من ھر چند قدمی برميگشتم
و ماشين دايی بھروز را تعقيب ميکردم تا ببينم کجاست
و کجا پارک ميکنه
صدای بلندگوھای ماشين ھا برای تشيع شھدا دور
و دورتر ميشد
و معلوم بود مراسم دفن اونھا تموم شده بود
و از دور فقط عده ای را که برای عمۀ قاسم يعنی فک
و فاميل اونھا بودند را ميديدم
و ھنوز منتظر بودند
@ArakiBassنزديک قبر بابابزرگ رسيدم
و من از ھمونجا دقيق
و دقيقتر ھمه چيز را وارسی ميکردم تا نشانه ھايی از کتاب پيدا کنم
قاسم: بچچا يواش بريم تا ماخام آم شابونا بترسونوم
نيما: مگه ميدونی کجاست؟
قاسم: آره ھمی بغله توی قبره؛ دره قبر ميککنه
خيلی خرامان خرامان
و آروم رفت کنار اون قبر تازه کنده شده
و پريد ھوا
و با صدای بلند
و مضحکی داد زد: پــــــــــــــــــخخخ
نيما ھمزمان با اين کار قاسم داد زد: قاسم خيلی بيشعوری!!!!
من که ھم خنده ام گرفته بود
و ھم مضطرب بودم برای کتاب، زياد اھميت ندادم
و ھمچنان مشغول گشتن شدم
قاسم: باع پس کوشش؟؟ اونوخ اينجو بود خو
نيما زد زير خنده
و گفت: خيلی باحال بود! ضايع شدی؟
@ArakiBassقاسم: بدبخ مو خودوم ميدونسوم اينجو نيس! ماخاسسوم تونا بللوم سرکار! مو خو مريض نيسسوم اين
و اونا آزار بدوم
مشغول يکه به دو کردن بودن که سارا به ما نزديکتر شد
و گفت: چی شد؟ پيداش کرديد؟
من: نه بابا اصن اينجو نيس!!! باعد بريم يکی بخريم برش! کاش با ايی ماشينا که رفتن باشون ميرفتيم کتابه ميخريديم
و ميمديم
قاسم: با چيشی ميخريدی؟ مگه پول داری پورفوسور؟
نيما: راس ميگه ما که پول نداريم
من: خو حالا نيسسيه ميگيريم ازشون ميگيم بعدن پولشا مياريم
قاسم: اصن چلللی مثکه!!!
@ArakiBassسارا: تازه معلوم نيست از کجا بايد بريم
و چطور بريم
و از کجا بتونيم بخريم
ادامه دارد..
قسمتهای قبلی را ار اینجا دنبال کنید
👇👇https://telegram.me/ArakiBass/10105👆🏻👆🏻👆🏼👆🏻👆🏻@ArakiBass