هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_بیست_و_هفتم@ArakiBasshttps://telegram.me/ArakiBass/58ادامه از قبل...
صدای خرت
و پرتھای توی جعبه شيرينی دست آم شابون، با ھر قدمی که برميداشت بيشتر روی ذھنم راه ميرفت
و شدت احتياج داشتن به دستشويی را در من بيشتر ميکرد. به آستانۀ در ورودی دستشويی که رسيدم بويی که به دماغم خورد تازه انگار فھميده بودم که کجام
آم شابون به سمت ديگری رفت
و با دست به نيما اشاره کرد
و به عبارتی خداحافظی کرد
@ArakiBassاز سر
و صدای آفتابه پر کردن معلوم بود يه نفر توی يکی از دستشويی ھا ھست
و من ھم با چک کردن يکی از اونھا که خالی باشه (از مجموع چھار تا) وارد يکيشون شدم که همون لحظه صدای قاسم از بيرون دستشويی که داشت با به نفر حرف ميزد به گوشم رسيد: يه کتابه! به ھر کی پيداش کنه يه جوف ماھی سه دم مجانی ميدوم بِشش ...
به سرعت کارم را کردم
و اومدم بيرون. دستم را با آب يخ اونجا شستم به طوريکه کلن دستم سسررررر شد
و با زير بغلم خشک کردم
و ھوووو ھووو ميکردم که گرم بشه
و زدم بيرون که قاسم را پيدا کنم که
دور شده بود
از طرفی، خيلی ازش خوشم اومد که به فکرم بود
و از طرفی که چاک
و دھن نداشت
و نتونسته بود خودش را نگه داره، داشتم ازش شاکی میشدم
و ھمزمان با اينکه ديدم يه نفر (نيما) داره برام دست تکون
ميده صدای آژير آمبولانس يه چن ثانيه بلند شد
و بلافاصله خاموش شد
و ديگه فقط صدای ناله
و گريه
و جيغ خانمھا بلند شد
@ArakiBassخيلی فضای بدی شده بود
و من ناخودآگاه گريه ام گرفته بود
و بغض داشتم. بيشتر خانم ھايی که از دور ميديدم از برام آشنا بودن
و ھر چند نميدونستم دقيقن با قاسم چه نسبتی دارن ولی تا اون روز با اون
وضعيت نديده بودمشون
قاسم از اون دور توی سرش ميزد
و عممممه عمممه ميکرد
و به سمت جمعيت ميرفت
جنب
و جوش بيش از اندازه شده بود
و نيما را کنار خودم ديدم که دستم را گرفته بود
و کشان کشان به سمت قبر بابابزرگ ميبرد. سارا
و نرگس اونجا نشسته بودن
و من ھم به محض رسيدن يه گوشه
نشستم
@ArakiBassشايد بيشتر از نيم ساعت گذشت
و انواع
و اقسام داستان ھا با سر
و صدای جمعيت توی ذھن من شکل ميگرفت
و به تنھا چيزی که فکر نميکردم کتاب نرگس بود - اونقدر ھمگی ناراحت بوديم
و صدای گريۀ
جمعيت روی ما اثر گذاشته بود که جيکِ ھيچکدوم از ما در نميومد.
دايی بھروز با چشمان قرمز برگشت پيش ما
و در سکوت کامل دست نرگس را گرفت
و از ما دور شد. عمو مھرداد با سوئيچ مينی بوس که توی دستش ميچرخوند اومد پيش ما
و با نوک سوئيچ چند ضربه روی سنگ قبر بابابزرگ زد: فيس ويس ميس بيس ھيس مس وس .... (صدای فاتحه خوندنی که من از اين
و اون ميشنيدم - )
و گوشۀ
چشماش را دائم با آستينش پاک ميکرد
@ArakiBassفضا کاملا برای ھمه آماده بود که گريه کنن - بابام ھم اومد کنار عمو مھرداد نشست
و اونم که يه فاتحه خوند بلند شد، ھمزمان عمو مھرداد هم بلند شد
و گفت: باشه پس من بچه ھا را برميگردونم.
دست من را گرفت
و به نيما
و سارا گفت: بدوعيد تا حاج سيد نرسيده به مينی بوس من باید اونجا باشم
ادامه دارد....
قسمتهای قبلی را از اینجا دنبال کنید
👇👇https://t.me/ArakiBass/10208👆🏻👆🏻👆🏼👆🏻👆🏻@ArakiBass