کودکی دیــدم کـــه هنگام نمـاز
سوی مسجد رفت با آغوش باز
با وضو دستان خودرا پاک کرد
روی شیطان را سیاه و خاک کرد
جای خوبی بهر خود پیدا نمـود
در صف اول خودش را جا نمود
پیری مردی گفت کیست این بیادب
جامهاش بگرفت و او را برد عقب
با صدای زشت گفت ای بی حیا
سوی این مسجداصلا دیگر نیا
بر سر کـودک چنان فـریاد کرد
دست شیطان را ز بند آزاد کرد
کودک از رفـتار او آزرده شُد
قلب پاکش یک گل پژمرده شد
در دلش شد نفرتی از دین پدید
رنگ مسجد را دیگر اصلا ندید
مهربان باشید ..🥲