#حکایت گویند:دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! درراه با پرودرگار سخن می گفت: ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
تو مبین اندردرختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه
#حکایت #پند_لکی 🌹 موشن و گَرد هر كس چو وژ رفتار بِكَن هامه گوش نگِرِن ، چون اگر هانه بُوويا اِ رفتار هوچ كَس، چِي نمَمَن هركس هر جوري رفتار كِردي تو فقط وژت بُو... نِيل برخورد نادرس آيمَل ، اصالتت و بين بِرِه. اگر جواو هر بدي ، بدى بُويا که داستان زندگی ايمه اژ آيمل خو هاليه مُويا! اگر نِمَتوني آيم خوِ زندگي كسى بويين...
اگر خوييت كِرديه و بديت ديه...ول كِيته!!! .... ولي بَد نُو.... يه تنيا كاريكه كه اژ دست بَرَ ماي... تو آيم خُوه زندگی وژت بُو.. تا وژدانت راحت بوو!