هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه
📚«درخت مشکلات»
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به
خانهاش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به
خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه
در سکوت جلو درختی
در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد
خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت: آه، این درخت مشکلات من است. موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات، مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به
خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم و سبک به
خانه می آیم تا خانوادهام از فشارهای کاری من اذیت نشوند.
#در_خانه_بمانیم #داستان_بخوانیم@AkhbareFori