🔺 لوطی صالح
👤 داستانی از:
#نسیم_توکلیزنی هذیانی، دیوانه، باهوش میسازم، با لباس گل و گشاد، پستانهایی عریان و برانگیخته، لبهای قرمز، موهایی اندک ژولیده؛ و به طور کلی با حرکاتی مالیخولیایی. «باید با او باشم… تک و تنها» فکر مثل خوره به جانم میافتد: «با هم، در یک اتاق.» ولی آدم چطور میتواند؟ به دوروبرم نگاه میکنم «همینجا، همینجا، درست همینجا… بله تک و تنها… و با هم.» و سپس احتیاج به ترفندی دارم که او را به سمت خودم، یا نه، به سمت اتاقم بکشانم. نمیخواهم بگویم چطور شد که آمد. آوردمش. این حیله، این نیرنگی که به کار بستهام، زود از ذهنم پاک میشود. تنها آنچه وادارم میکند دست به عملی هرچند بیاهمیت بزنم، شکل و قیافۀ جدیدی است که در معیت دیگران (و حالا مشخصاً او) میتوانم برای خودم بسازم. وقتی تنها تَنام را در اختیار دارم و حوصلهام سر رفته، چهکار میتوانم بکنم جز آنکه اعتراف کرده باشم محتاج بازیام. روی تنها چیزی که دارم، بدنم، کارهایی انجام میدهم؛ تبدیل میشوم به شیئی که
نسیم نیست، بخشی از او نیست، و هیچکس ِ دیگر هم نیست. با وسایل خامم خودم را میآورم، و دماغ لوطی صالح را، دماغی که اصلاً موجود نیست، از صورتی متشخص و محترم که صورت خودم باشد، بیرون میکشم، حذف میکنم. عضوها زیادی میکنند و آنقدر ضعیف و ناتواناند که کارکرد اصلیشان را از دست دادهاند. ناچارم دست به کار شوم: شورش علیه آنچه نامم را بر خود دارد و هیچگاه نمیشود از ننگش خلاص شد...
🔺 متن کامل این
#داستان را در سایت ادبیات اقلیت بخوانید:
👇🏼🔺 https://bit.ly/3h2iTid@Aghalliat