#گارگاه_داستان🚬 کمل آبی
👤 #نرگس_درخشانمن مسلمان نیستم، اما «بچه مسلمون»ام. حلال و حرام حالیام میشود. یاد گرفتهام نان حرام خوردن ندارد. اینها را از مادرم دارم. نمازخوان و با ایمان است. از ۲۵ سال پیش که پدرم ما را ترک کرد تا امروز، نامحرم تار مویش را ندیده. اینجور مسلمانی است. مکه رفته، کربلا و نجف هم. یک بار به من گفت، نماز نمیخوانی، نخوان، حجاب نمیکنی، نکن، اما مرگ من، جان مادر، حلال زندگیات حرام نشود. خدا بخشنده است، جواب خلق خدا را اما، نمیتوانی در آن دنیا بدهی، پس در حق کسی نامردی نکن. این خط قرمز مادرم بود. من هم قبول کردم. به دین مادرم مسلمان شدم و همان کردم که او خواست. هرچه بزرگتر میشدم، سخت و سختتر میشد پرهیزگاری. اما هرچه بود، به او معتقد ماندم و حلالم حرام نشد. یک جوری سعی کردم آدم باشم و اگر پولی، طلایی چیزی پیدا میکردم (که یکی دو بار هم پیدا کردم) به صاحبش برمیگرداندم. دلم به همین خوش بود. حداقل به راه مادرم درستکار بودم. به رسم دیگران اما، چندان دیندار به حساب نمیآمدم. عملاً هر کاری دلم میخواست، میکردم و خیلی هم صداقتپیشه نبودم. حتا با خود او. از شانزده سالگی سیگار میکشیدم و حقیقت را از پیغمبرم مخفی نگه میداشتم. یک جوری نامردی بود، اما میدانستم توان درک سیگار را ندارد. نمیفهمد نیکوتین چگونه میتواند در بدن رخنه کند. سیگار، سیگار است دیگر....
🔻 متن کامل داستان در سایت ادبیات اقلیت:
👇🏼[
🔖کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن گفتوگو شود. آثار خود را با استفاده از «صفحۀ ارسال اثر سایت» برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید.]
🔺 https://goo.gl/bZv8Hy🆔 @Aghalliat