ما سابقه داریم. هم من هم دوستام. میدونیم که اگه الان اینها رو نگیم، پسفردا از تو پروندهمون درمیآد. راستش ما سارقیم. کف زنیم، کیف قاپیم، جیب بریم. ولی جان مادرم نه پخش دزدیم، نه از دیوار کسی بالا میریم، نه دستمون به خون کسی آلودهس. ما فقط تو فاز کار خودمون کار میکنیم. اون روز، مثل باقیِ روزای خدا، من و دوستم اتوبوس به اتوبوس جا عوض میکردیم و توی شلوغی خودمون رو به مردم میچسبوندیم. ما هر روز صبح کارمون را با هم شروع میکنیم. صبح به صبح، ساعت هفت نشده، مث باقی آدما از خونه میزنیم بیرون. خب کار و بار ما همون یکی دوساعته، بعدش دیگه میره تا ظهر که دوباره شلوغ بشه. کاسبی ما هم میخوابه. اون روز تا غروب من یکی که هیچچی کار نکردم. دوستم اما انگار دوتا کیف زده بود و توشون چندتا هزارتومنی پیدا میشد. کورس به کورس از میدون ولیعصر سر در آورده بودیم. حسابش رو بکنید از خاکسفید تا ولیعصر باید چندتا اتوبوس عوض میکردیم! خودم هم حسابش رو ندارم الان...
🔹🔹🔹 https://goo.gl/25xpvp: خب پس توانستید که بالاخره بمیرید.
: دقیقاً، همینطور است.
: بگذارید بروم سر اصل موضوع، شما چرا میگویید بالاخره توانستید بمیرید؟ جمله مضحکی است. مگر شما توی تجمع نبودید؟
: بله، از قبل از شروع میتینگ آنجا بودم.
: مگر آنجا شما را نزدند؟
: نخیر.
: عجب؟! از طرفی می گویید که از قبل از شروع آنجا بودید، از طرفی میگوئید شما را نزدند!
: من آنجا بودم اما کسی مرا نکشت. من خودم خودم را کشتم. برایتان عجیب است؟ تا به حال اسم خودکشی به گوشتان نخورده؟
: آهاا… قحط بود جناب خوشتیپ که آمدید آن وسط خودکشی کردید؟
: این هم یک جور است دیگر.
: من که اصلاً به دلم نمیچسبد. خودکشی. من به خاطر یک آرمان کشته شدم.
: آرمان؟ این دیگر کیست از بچههای تجمع که نبود؟ بود؟
: اینقدر این سردخانه سرد است و اینقدر حرفهای شما یخ، که آدم سرما میخورد.
: آدم سرما میخورد. ما که دیگر آدم نیستیم. ما هر دو جسدیم. فراموشتان که نشده، خانم؟
: آهاااا… خوب شده یادآوری کردید.
: حالا ببینم، شما چه شد که کشته شدید؟
: لطفاً صبر کنید، صبر کنید، خیلی تند نروید. هنوز من به جواب سؤالم مبنی بر اینکه چهطور شد که خودکشی کردید، نرسیدهام. شما اول بگویید، بعد من خواهم گفت.
: چه فرقی میکند دختر زیبا. طوری حرف میزنید که هر کس نداند، فکر میکند ما هر دو زندهایم و تازه با هم در یک پاتوق فرهنگی آشنا شدهایم و در حال دادن شماره تلفن هستیم و شما ناز میکنید و میگویید من اول شمارهام را بدهم، بعد خودتان تماس میگیرید.
: باز از آن حرفهای یخ زدید.
: سرکار خانم، باید برایتان بگویم که خودکشی من، هم میخواست تنوعی در انواع خودکشی باشد، هم ماجرا پلیسیتر شود، هم…
: حاشیه نروید لطفاً. نویسندۀ ماجراهای شرلوک هلمز اسمش چه بود؟
: چه ربطی دارد؟ منظورتان چیست؟
: میخواستم ببینم شما نبودید؟ یا شاید او از شما الهام گرفته باشد.
: الهام؟ الهام دیگر کیست؟ از بچههای تجمع بود؟
: آهاااا… ای وای!...
#بریده هایی از
#داستان_کوتاه اشانتیون یک قتل، مرگِ یک پپسی / نوشتۀ
#حمیدرضا_شریفی (1356 - 12 تیر 1391)
متن کامل داستان در سایت ادبیات اقلیت:
👇🏼https://goo.gl/dgYFr9🔺 @Aghalliat